درسهايي از آثار تلويزيوني اورسن ولز
اگر خوب زندگي كردند، خوب مردند
يكي از بزرگترين ايرادهاي وارد به انتقادات مد روزي كه هرچند وقت يكي از جايي عليه اورسن ولز صادر ميكند بيتوجهي محض منتقدان به دامنه وسيع كارهاي هنري ولز باشد. [1] خيليها اين اشتباه مهلك را مرتكب ميشوند و ولز را فقط از دريچه همشهري كين ميبينند و جالب اين كه بيشتر آدمهاي اين دسته، هدف ابتداييشان به زير سؤال بردن كين در مقياسهاي متفاوت است، اما اتكاي بيش از حدشان به اين فيلم به نوعي نقض غرض است، يعني «بله قبول داريم كه فيلم هيولاواري است و مباحثات دربارۀ آن پاياني ندارد.»
اما در مطبوعات سينمايي جاي نگاه دقيقتر به آثار غير سينمايي ولز، آثاري كه در ظهور پديده ولز نقشي مهم دارند، مثل آثار راديويي – درحالي كه متأسفانه به كارهاي تئاتري او دسترسي وجود ندارد - كه زبان روايي گيراي او ابتدا در آنها ظاهر شده و يا آثار تلويزيوني ولز كه شيوههاي بياني تازهاي را آزمودهاند هنوز خالي است، اگرچه كتابهاي نهچندان مشهوري درباره فيلمهاي تلويزيوني و كارهاي راديويي و تئاتري ولز وجود دارد.
دور دنيا با اورسن ولز (1955) مجموعه تلويزيوني بود كه بيبيسي به دنبال موفقيت سريال مستند ديگري كه ولز براي آن كمپاني با نام دفترچه طرحهاي اورسن ولز ساخته بود سفارش داد. شكل اين مجموعه اپيزودهاي سي دقيقهاي است از سفر ولز به نقاطي از اروپا و شرح مشاهدات او كه معمولاً محدود به يكي دو واقعه مهم آن منطقه جغرافيايي ميشود. اين فيلمها به شكلي باورنكردني متمركز بر جزيياتند و هيچ ارتباطي با مستندهاي توريستي (Travelogue) قبل و بعد خودش ندارند. ولز در طول اين مجموعه دوربين را مثل يك دوست و همكار، موجودي زنده نشان ميدهد، با آن حرف ميزند، خواهشهايش را طرح ميكند و دوربين با ضربه توپ تنيسورهاي اسپانيايي نقش بر زمين ميشود. جيم مكبرايد اظهارنظرهاي مشخص ولز درباره دوربين در طول اين مجموعه را به سينماي «زيرزميني» نزديك ميداند (مثلاً به شاهكار زيرزميني شرلي كلارك، رابط.)
تصوير او از مردم گرم، زنده، هيجانانگيز و توأم به احترام و در نقطه مقابل ديدگاه ژورناليستياي قرار ميگيرد كه ولز را خودشيفته ميخواند. در مصاحبهها، چه در سينماي مستند و چه فيلمهايي با گرايشهايي مستند، هميشه نوعي خشونت وجود دارد، خشونتي برخواسته از حق به جانبي ذاتي دوربين سينما و بيپناهي محض سوژه در مقابل چشمان شكارگر و بيرحم آن. نمونههاي سينماي مبتني بر گفتگوي رو در رو با دوربين، از كيارستمي تا مايكل مور، كه معمولاً خود را وابسته به نگاه ابژكتيو سينمايي ميدانند، معمولاً به جاي نزديك شدن به حقيقت سوژهها، با آنها مثل ديوار سفيدي برخورد ميكنند كه ميتوانند ديدگاههاي يا خواستههايشان را روي آن بتابانند. تناقض بين سبك و نتيجه حاصل آنقدر زياد است كه ميتوان هر دو نمونه برشمرده از مصاحبهها با دوربين را نمونههايي از نگاه سوبژكتيوي دانست كه سعي در كتمان ذات خود دارد.
به ولز برگرديم، به مردي كه با دوربين سينما ميتواند هر چيزي را، منجمله خودش را، تحريف كند. اما بر خلاف اين رويكرد هميشگي او در مصاحبههايش با چنان آرامش و انعطافي به درون آدمها نزديك ميشود كه باورش دشوار است. ولز با همان لبخند و صداي جادويي به نتايجي از سوژهها ميرسد كه اگر نشان نيروي بيحد و مرز سينما در رسوخ به درون آدمها نباشد، نشانگر هيچچيز ديگري نيست. او متوجه ميشود بانوان سالخورده انگليسي فقط همديگر را براي چاي دعوت ميكنند و علاقهاي به آشپزي كردن براي هم و دعوت براي ناهار ندارند؛ متوجه ميشود زبان باسكي – كه از نظر ريشه هيچ ربطي به هيچ زبان اروپايي ديگري ندارد - به قول بوميها، يا زبان باغ بهشت است و يا زبان شيطان؛ ولز ميفهمد كه اونيفرم نظامي كه همه جا براي ابهت بخشيدن و ترساندن است بين سربازان كهنسال بريتانيايي وسيلهاي براي جلب دوستي است، او زندگي را در كرانه چپ رود سِن پاريس و كافههاي ونيزي جستجو ميكند. دقايق طولاني به تماشاي گاوبازي در اسپانيا مينشيند (كه بايد اعتراف كنم براي اولين بار «معنا»ي گاوبازي را از چشمانداز فرهنگ اسپانيايي ديدم: ولز – با اشاره به پيكاسو – يادآور ميشود كه گاو مرد زخم خورده و رنج ديده است و گاوباز يك زن است، نماهاي نزديك او از جزييات زنانه لباس گاوبازها تأكيدي بر اين ديدگاه است، تازه اگر نخواهيم به اين نكته اشاره كنيم كه پيكاسو نيز ماتادورها را مونث ميكشيد)
بر خلاف مور و كيارستمي مصاحبههاي ولز با آدمهاي عادي با دوربيني بسيار نمايشي، زوايايي ظاهراً غيرمستند براي يك مصاحبه و قطعهايي غيرعادي، انجام شده است. او هميشه شيفته آن بود كه بازي با واقعيت، چه در شكل نماها و چه خلق فضا، را تا سرحد تبديل واقعيت عيني به واقعيت مجازي پيش ببرد. مصاحبههاي ولز از نظر سبك به انتظارات ما از يك مصاحبه واقعي (نماي قائم بر صورت مصاحبه شونده و متمركز بر چشمان نگران او، يا لرزشهاي دوربين روي دست براي تصديق نمايشي واقعيت عيني، بدون قطع نما و كنترل نور) شباهتي ندارد، اما او جزو معدود فيلمسازاني است كه ميتواند با تحريف تصوير، بيشتر از هر مستندسازي به قلب واقعيت نزديك شود.
براي ولز اين مجموعه، با وجود دستمزد متوسطش، بهانهاي بود براي مكاشفه در اروپا و بازكردن راه براي ساختن آركادين و دن كيشوت،[2] گرچه همچون هميشه خود ولز از دستاوردش چندان راضي نبود و ميگفت: «فكر نكنم خيلي خوب از كار درآمده باشد...خيلي سخت روي آن كار كردم و نتيجه كار برنامهاي بود كه به نظر ميآمد خيلي سخت روي آن كار شده!» چرا چنين كنايهاي؟ شايد جوابش در اپيزود باسك اسپانيا باشد كه در شبي تاريك كه نور فشفشههاي يك جشم محلي نيمرخ ولز را روشن ميكند، ميگويد در باسك كسي در آخر داستانها نميگويد «..و آنها بعد از آن خوش و خرم زندگي كردند.» بلكه ميگويد «...و اگر خوب زندگي كردند، خوب مردند.» تماشاي دور دنيا نشان ميدهد ولز خوب زندگي كرده و برخلاف گفته تامسُن در گاردين كه مرگ او را در تنهايي و بيچيزي «پايان كار نابغه» خوانده، گمان من اين است كه ولز خوب زندگي كرد و خوب مرد.
پانويس:
[1] نمونهاي متأخر از اين حملات، غرغرهاي ديويد تامسون، كمتر از يكسال پيش، در گاردين بود كه بهترين جواب را از جاناتان روزنبام گرفت. حالا كه صحبت از گاردين شد، و براي اميد دادن به انبوهي از نويسندگان سينمايي هموطن با بياستعداديِ مادرزاد و براي اينكه بدانند در ارض خداوند تنها نيستند، گاردين چند روز پيش از يك بابايي مقاله درباره هيچكاك چاپ كرده بود و آقاي نويسنده صفحات سينمايي روزنامه، با نيش باز نوشته بود كه تازه همه فيلمهاي هيچكاك را كه در يك "باكس ست" ديويدي بوده (كه احتمالاً چنين چيزي مخصوص خود او توليد شده و براي او فيلمهاي گمشدۀ هيچ را هم اضافه كردهاند) ديده و خوشش آمده (!) و قرار است برود در مركز هنري ساوت بنكِ لندن درباره هيچكاك سخنراني كند! اين مقاله باعث مكتوب شدن چند نيش و كنايه و اظهار تأسف و نگراني از آينده اين حرفه در چند جا شد كه مهمترين و پرواكنشترينش وبلاگ Shadowplay بود.
[2] در حالي مشغول نوشتن اين يادداشت هستم كه در تلويزيون، آقاي آركادين، در حال پخش شدن است. هرچند وقت يكبار كه چشمم به يكي از تصاوير آركادين ميافتد، نميتوانم باور كنم كه قبلاً همه آنها (دهكدهاي اسپانيايي، بازي و رقص بچهها، گاوهاي غول پيكر و ديوارهاي سنگي) همه در مجموعه دور دنيا كشف و استفاده شدهاند.