Saturday 27 December 2014

Best Films of 2014

Some of my favorite films of the year as published (or to be published in early January) on Keyframe, Senses of Cinema, and MUBI Notebook.


فيلم‌هاي برگزيدۀ سال

Thursday 25 December 2014

Tuesday 16 December 2014

Swing in Darkness: Interviewing Ekkehard Wölk


This interview with silent film accompanist and jazz piano master Ekkehard Wölk was originally published on Film International. The Farsi version appeared on Film Monthly and the online publication, on Silent Era where it is has been accessible for the last 4 years.

Ekkehard Wölk is a German pianist, arranger, composer, and accompanist for silent films. His style consists of a personal interpretation of classical music from a jazz improviser's view. He has composed music scores for several German silent films, two of which, Secrets of a Soul (G.W. Pabst, 1926) and The Finances of the Grand Duke (F. W. Murnau, 1924), are currently available on DVD (released by Kino International).

Wölk was born on 14 June 1967 in Schleswig, Germany, and began his piano training at the age of seven in the classical tradition of Leschetitzky and his famous adepts Artur Schnabel and Edwin Fischer. After graduating from high school, in 1987, he studied historical and systematic musicology at the University of Hamburg and continued his scholarship at the Humboldt University in Berlin.

From 1988 Wölk studied classical piano at the conservatories in Hamburg and Lubeck, graduating in 1994 as a concert pianist and music pedagogue. Ekkehard wrote his first jazz compositions at the age of twenty-two, and at first, his primary jazz influence was Bill Evans, but he later also studied Bud Powell, McCoy Tyner, Thelonious Monk, Ahmad Jamal, Art Tatum, and specifically Fred Hersch who, many years later, became his master teacher in New York City.

In 1995, Wölk moved to Berlin and worked as a composer and bandleader, developing creative projects mostly in the jazz field. He has worked as a jazz and classical teacher, as an arranger, and as a flexible accompanist for many jazz singers, as well as in the classical and musical show genres. He has also worked in theatre as an accompanist, notably, for the Brecht Theatre Berliner Ensemble.

Monday 8 December 2014

The Shah's Order of the Crown for Charlie Chaplin

سلطاني در نيويورك

In December 1975, the Shah of Iran decorated Charlie Chaplin with a an Order of the Crown (Third Tadj medal) which was given to the retired comedian in his Swiss house.

Probably the Shah was unaware of the fact that the shrewd actor/director had already mocked him and his failure in seeing the changes in his country (as well as being a victim of his ignorance) in A King in New York, where the name of the dictator on the run is Shahdov.

If great art prophesies the things of future, then the sad ending of a dying, exiled Shah, waiting for  permission by the US government to be treated in a New York hospital (which was eventually rejected) clearly resembles the world of A King in New York.

The images are courtesy of Charlie Chaplin Archive in Bologna, Italy.

Wednesday 3 December 2014

The London Jazz Festival Review

عكس از احسان خوش‌بخت
گزارش فستيوال جاز لندن: نغمه‌های نیم‌رنگ و تمام‌رنگ
احسان خوش‌بخت

«اين يكي رو براي تو مي‌زنم، رِكس!» اين صداي لويي آرمسترانگ بود كه در كاخ باكينگهام طنين انداخت. اين كه يك موزيسين جاز سياه‌پوست در دهه 1930 در كاخ چه مي‌كرد يك موضوع است و اين كه او چطور جمله بالا را خطاب به شاه جرج پنجم گفت كه حتي براي راه رفتن در پانصد متري‌اش بايد چند پروتكل را روخواني و رعايت مي‌كرديد، موضوعي ديگر. آرمسترانگ در آن روز تاريخي داشت آگاهانه شاه جرج پنجم را با نامي صدا مي‌كرد كه در نيواورلئان به سلطانِ جشن ماردي گِرا داده مي‌شد؛ خلاصه اين كه فرياد شعف لويي از سر احترام و تيزهوشي بود و اداي دين به كشوري كه هميشه با او مثل يك قهرمان و هنرمندي بزرگ رفتار كرد. كمي بيش از يك دهه قبل از اين ديدار، در 1919، اولين باري كه يك گروه جاز در مقابل سران يك مملكت موسيقي اجرا كرد و وادارشان كرد زير لباس‌هاي سنگين و مدال‌هايشان مخفيانه از شعف بِشكن بزنند در همين انگلستان بود. به خاطر داشته باشيد كه اين دهه‌ها قبل از اين است كه موزيسين‌هاي جاز در خواستگاه اصلي‌شان، آمريكا، به رسميت شناخته شوند. عشق مردم بريتانيا به جاز اين كشور را به نوعي خانۀ دوم اين موسيقي بدل كرده كه بهترين محل عرضه‌اش فستيوال جاز لندن در اواخر آبان‌ماه هر سال است.

Sunday 30 November 2014

Days and Nights of Hunchback (June Festivals), Part IV


يادداشت‌هايي پراكنده از چند فستيوال و چند گرايش در سينماي امروز بخش چهارم
شب‌ها و روزهاي قوزي
احسان خوش‌بخت

خانه‌هاي اشباح

اما در ادينبورو، كه رابطه‌اي تنگاتنگ با فريبورگ دارد، به جز سينماي ايران حضور سينماي آمريكا قابل توجه بود. من يكي دو نكته در اين فيلم‌ها ديدم:
در سينماي آمريكا عطش براي مولف بودن در حالي فزوني گرفته كه مراسم خاكسپاري‌ تئوري مولف در اواخر قرن قبل انجام شده، تمام شده و رفته است. وقتي فيلم‌ها وحدت سبك ندارد شايد بهترين راه براي اثبات تأليفي بودنشان بازي كارگردان در نقش اصلي است كه در اين دوره رواج پيدا كرده بود. نكته ديگر دربارۀ اين فيلم‌ها استفاده بي‌معنايشان از عنوان «مستقل» يا سينماي به قول آمريكايي‌ها «ايندي» است كه خودش تبديل شده به سينمايي كه در فستيوال‌ها تجارت مي‌كند، سينمايي با مسئوليت تجاري محدود. هر فيلمي كه كارگردانش زير 35 سال سن داشته باشد و هيچ ستارۀ هاليوودي‌ در آن بازي نكرده باشد شانس اين را دارد كه به عنوان «فيلم مستقل» شناخته شود. اما واقعاً تفاوت اين فيلم‌ها با فيلم‌هاي ساخته شده توسط خود استوديوهاي بزرگ چيست؟ تقريباً هيچ. سه آمريكايي زير را مي‌شود زير عنوان فيلم‌سازي مولف‌زده با مسئوليت تجاري محدود طبقه‌بندي كرد:

Saturday 29 November 2014

Days and Nights of Hunchback (June Festivals), Part III

از راست: حميد نفيسي، كريس فوجي‌وارا، ابراهيم گلستان، مانيا اكبري
يادداشت‌هايي پراكنده از چند فستيوال و چند گرايش در سينماي امروز بخش سوم
شب‌ها و روزهاي قوزي
احسان خوش‌بخت

اسكاتلند، پايتخت موقت سينماي ايران

ساعت يك و نيم بعدظهر كه قطار به ادينبورو مي‌رسد، آفتاب به استقبال ما آمده است. مهرناز سعيدوفا هم در همين قطار است. او مهمان فستيوال است براي شركت در دو نشست دربارۀ سينماي پيش از انقلاب ايران. اسكاتلند در ماه ژوئن پايتخت موقت سينماي ايران شده است.
در لابي هتل ايپكس در گرس‌ماركت، مقابل جايي كه قبل از عصر روشنگري متهمان به جادوگري را آتش مي‌زدند، مرد سپيدمويي با ابروهاي پرشت به آرامي سوپ‌اش را مي‌خورد. اين ابراهيم گلستان است كه با همسرش بعدظهر آرامي را در ادينبورو مي‌گذارند، جايي كه قرار است خشت و آينه، گنجينه‌هاي گوهر، تپه‌هاي مارليك و خانه سياه است به عنوان بخشي از رتروسپكتيو سينماي ايران نمايش داده شود.

ابراهيم گلستان - عكس از احسان خوش‌بخت

Thursday 27 November 2014

Days and Nights of Hunchback (June Festivals), Part II

مهرناز سعيدوفا - عكس از احسان خوش‌بخت
يادداشت‌هايي پراكنده از چند فستيوال و چند گرايش در سينماي امروز بخش دوم
شب‌ها و روزهاي قوزي

بخش اول اين‌جا

فيلم به عنوان رساله

در همان فستيوال اپن سيتي، فيلم جري و من، ساختۀ مهرناز سعيدوفا به دستۀ دوم از فيلم‌هاي آخر ماه ژوئن تعلق داشتند، گونۀ رو به گسترش فيلم-مقاله يا Essay Film. (لارا مالوي، فيلم‌ساز و نويسنده برجسته انگليسي و عده‌اي ديگر قرار است به زودي اولين فستيوال فيلم-مقاله را در لندن راه بيندازند.) فيلم-مقاله نوعي از سينماي مستند است كه زبان سينما را مثل مقالۀ ادبي در جهت بررسي يك موضوع، اثبات يك فرضيه يا طرح يك نظر به طور مستقيم و بي‌واسطه برمي‌گزيند. به جاي (يا در كنار) نقل قول از بزرگان در قالب نظم و نثر، اين نوع از سينماي مستند، خود سينما و تاريخ تصاوير ثابت و متحرك را «نقل بصري» مي‌كند (بسياري از فيلم‌مقاله‌ها ستايشي يا تاريخي از خود سينمايند كه مشهورترين نمونه‌اش تاريخ(هاي) سينماي گدار است). فيلم‌سازاني مثل پيتر فون‌ باخ، مارك كازينز و آدام كرتيس از اين سينما براي مطالعه فرهنگ، سينما، سياست و تاريخ استفاده كرده‌اند و همان‌قدر به عنوان فيلم‌مقاله‌ساز اعتبار دارند كه كن لوچ به عنوان كارگرداني اجتماعي و وينچنته مينلي به عنوان يك موزيكال‌ساز.
فيلم-مقاله معمولاً جهت‌گيري ايدئولوژيك روشن‌تري نسبت به سينماي مستند و داستاني معمول دارد. نه سياست‌زده است و نه زده از سياست. اين واقعيت كه در فيلم-مقاله مي‌توان چيزهايي فراتر از موضوع اصلي فيلم طرح كرد به كارگردان قوت قلب مي‌دهد و مثلاً در فيلم سعيدوفا كه دربارۀ عشق او به فيلم‌هاي جري لوييس است، او نه تنها هنر جري لوييس را از نگاه خودش تفسير مي‌كند، بلكه دنياي پرتناقض ايران بعد از كوتاي 28 مرداد را زير ذره‌بين مي‌برد، و حتي در جايي، نزديك به اواخر فيلم، به كشتار غزه در دسامبر 2008 اشاره مي‌كند. قالب فيلم-مقاله براي او فرمي از اتوبيوگرافي سينمايي است كه فقط محدود به يك موضوع نمي‌شود، اگرچه تمام اشاره‌هاي جانبي نيز به خود موضوع اصلي برمي‌گردند و تأثير مستقيم يا غيرمستقيم‌شان بر آن موضوع نشان داده مي‌شود.

Wednesday 26 November 2014

Days and Nights of Hunchback (June Festivals), Part I

عكس از احسان خوش‌بخت - photo: ehsan khoshbakht


يادداشت‌هايي پراكنده از چند فستيوال و چند گرايش در سينماي امروز - بخش اول
شب‌ها و روزهاي قوزي
احسان خوش‌بخت

عشق‌فيلم‌هايِ فرهيخته

ماه ژوئن به خاطر نعمت آفتاب در اروپا ماه محبوب بسياري از فستيوال‌هاي سينمايي است. در اواخر اين ماه سفر تقريباً سه هفته‌اي من به چند فستيوال از فستيوال كوچك مستند اپن سيتي داكس در لندن شروع شد، جايي كه به پيشنهاد من در بخشي از برنامه مجموعه‌اي از فيلم‌هاي ايراني با مضمون سينمادوستي يا سينه‌فيليا نمايش داده مي‌شد. فهرست اين فيلم‌ها چندان دراز نيست، اما بعضي از مستندهاي ايراني مورد علاقه‌ام از چند سال اخير در آن جا مي‌گيرند، فيلم‌هايي مثل ثانيه‌هاي سربي (رضا رضوي، كه درباره آن در گزارش فستيوال فيلم ادينبوروي سال گذشته نوشته‌ام)، من نگهدار جمالي وسترن مي‌سازم (كامران حيدري) و جري و من (مهرناز سعيدوفا)، و در سطحي پايين‌تر از نظر ارتباط با مضون سينمادوستي و همين‌طور علاقه من به فيلم، راننده و روباه.[1]
منهاي فيلم سعيدوفا، با اين كه شخصيت‌هاي اصلي اين فيلم‌ها به قول فارسي زبانان فقط «عشقِ فيلم» محسوب مي‌شوند (آدم‌هاي معمولاً از طبقه پايين اجتماع كه عاشقانه اما عاميانه سينما را دوست دارند و شيفتۀ لايۀ بيروني سينما و ظواهر فريبندۀ آنند)، اما وجود عشق‌فيلم‌ها در يك جامعه خود نشان دهنده وجود يك فرهنگِ سينمايي پوياست. عشق فيلم‌ها همه جا هستند - و اين همه جا شامل فرانسه و آمريكا نيز مي‌شود - اما در كم‌تر جايي به اندازۀ ايران به خاطر علاقۀ خود بهايي سنگين از نظر اجتماعي مي‌پردازند، چنان كه در اين فيلم‌ها از كلوزآپ كيارستمي تا نمونه‌هاي معاصر ديده‌ايم، و علاوه بر آن راه‌هايي چنين تازه براي رسيدن به علايق خود اختراع مي‌كنند. شخصاً اين عشقِ سينماها را براي درك فرهنگ سينمايي ايران خيلي مؤثرتر و شوق‌برانگيزتر مي‌بينم تا مطالعۀ شكل رايج به اصطلاح ژورناليستي يا اگر خيلي اصرار دربكارگيري اين كلمه داشته باشيد، شكل حرفه‌اي آن. عشق سينماها به مراتب خلاقتر از اين دسته بوده‌اند، شايد به اين خاطر كه هيچ‌چشمداشتي در عشق يك سويه شان به سينما نداشته‌اند.
تنها نگراني من دربارۀ فيلم‌هاي اين دسته نوع استفاده آن‌ها از بازسازي و دراماتيزه كردن واقعيت است كه چون در بيش‌تر موارد استادانه است، تمايزش از واقعيتِ بازسازي نشده دشوار است و اين چيزي نيست كه الزاماً در سينماي مستند به دنبالش باشم. به نظر مي‌رسد مستندسازان ايراني گرايشي تازه به سينمايي كردن واقعيت از طريق اجراي دوباره آن پيدا كرده‌اند، در حالي‌ كه هم‌چنان واقعيت مقابل دوربين و مجموعه حوادث كنترل شده‌اي كه از دريچه لنز دوربين مي‌گذرند به مراتب بر چيزي كه كارگردان محض خاطر فيلم دوباره‌سازي كرده باشد برتري دارد.


[1]  شايد دليل اين كه به راننده و روباه علاقه كم‌تري دارم اين باشد كه كارگردانش، آرش لاهوتي، سمپاتي كم‌تري با فلاورجاني، رانندۀ افسردۀ روباه‌باز فيلم‌ دارد و وسوسه مي‌شود از قابليت‌هاي كميك اين شخصيت بهره‌برداري كند كه نمونه‌اش صحنه‌اي است كه فلاورجاني سعي دارد نماي نقطه نظر يك الاغ را ثبت كند. اما فيلم‌هاي ديگر اين گروه سينمادوستي، با وجود طنز قوي‌شان، هرگز به هزل نزديك نمي‌شوند.