ديپلم (دييِدو همادي، كنگو): مستندي
فردريك وايزمنوار دربارۀ امتحان سراسري براي دريافت ديپلم در كنگو كه به دلايلي
قابل حدس كابوس بسياري از دانشآموزان است، اما جذابترين بخش فيلم با تمركز روي
آن مسائلي شكل گرفته كه چندان قابل حدس زدن نيستند و شباهتي به آزمونهايي كه ما
ميشناسيم ندارند. اين حوادث فيلم را كمابيش به سه بخش تقسيم كردهاند: در بخش اول
دانشآموزاني را ميبينيم كه به خاطر عدم پرداخت شهريه اجازه ندارند در آزمون
ديپلم (كه تقريباً مثل كنكور است) شركت كنند. به علاوه كمي دربارۀ وضعيت آشفته
سيستم آموزشي كنگو ميبينيم كه شامل تدريس بد و كلاسهاي داغان ميشود. در بخش دوم
گروهي از دانشآموزان بيپول كه ميخواهند به هر قيمتي ديپلم بگيرند بنايي نيمهكاره
را اجازه ميكنند و آن را به فضايي براي درس خواندن، كلاس و خواب تبديل ميكنند.
اما در همين بخش ميبينيم كه خرافات هنوز نقش مهمي در دنياي آنها بازي ميكند و
براي ديپلم گرفتن از ماليدن معجون معجزهگر به سرشان تا غسل تعميد دادن خودكارهايي
كه بايد با آنها امتحان بدهند و حتي يك مراسم تقريباً جنگيري غافل نميشوند.
بلاخره يك كسي كه همين مراحل را پشت سر گذاشته و حالا دانشجوست ميگويد كه اصلاً
بدون تقلب شانسي براي قبول شدن وجود ندارد، بنابراين همه شروع ميكنند به آماده
كردن تقلبهايشان براي روز آزمون. بخش سوم فيلم كه از نظر اجرا بهترين بخش فيلم
است به نحوۀ برگزاري امتحان و اعلام نتايج ميپردازد. فيلم با جشن ديوانهوار مردم
بعد از اعلام قبوليها كه شامل بوقزني و رقص در خيابانهاي كيسانگاني - شهر محل
وقوع داستان - ميشود به پايان ميرسد. كوچك، اما فراموش نشدني.
سفيدپوستانِ عزيز (جاستين سيمين،
آمريكا): سعي كنيد طرف اين كمدي دربارۀ تضادهاي نژادي در دانشگاههاي آمريكا نرويد
كه ممكن است معناي خنده را براي مدتي مديد فراموش كنيد.
الي لومي (ايگناتي ويشنِوِتسكي، آمريكا): كارگردان
روستبار مقيم شيكاگو كه مدتي مجري شوي تلويزيوني راجر ايبرت بود در اينجا اين
اولين فيلم كوتاهش را با همكاري عدۀ زيادي از دوستانش ساخته شده كه خيليهايشان
شايد براي شما منتقداني نامآشنا باشند. در اين تجربۀ كوچك دختري پسري را در
مهماني ميبيند، شماره رد و بدل ميشود، اما بعد پسر دست از سر او برنميدارد و
اصرارهايش به تهديد پهلو ميزند. فيلم از اداي دين به كمديها كلامي فرانسوي به
نوعي فيلم ژانر وحشت – منهاي خود وحشت – تبديل ميشود. الي لومي علاقۀ ايگناتي
را به فيلمهاي با شخصيتهاي كم، اما پرگفتگو نشان ميدهد، سينمايي كه با ريچارد
لينكليتر جذابيت زيادي براي آمريكاييها پيدا كرده است.
ملكه و كشور (جان بورمن، بريتانيا):
دنبالۀ شبهاتوبيوگرافيك بورمن بر اميد و افتخار (1987)، مأيوس كننده و در
بسياري لحظات سالهاي نوري به دور از نبوغ فيلمسازي است كه زماني با تشّخصي غبطهبرانگيز
در سبكْ ژانرهاي عامهپسند را از نو تعريف ميكرد. فيلم داستان پسربچه اميد و
افتخار را در سالهاي خدمت سربازياش دنبال ميكند و بريتانيايي را نشان ميدهد
كه بر خلاف دنياي يكدست فيلم اول حالا دارد شكاف بين دو نسل را تجربه ميكند. در
آخرين نماي فيلم، جوان داستان كه تقريباً خود بورمن است دوربينش را ميكارد و از
صحنهاي فيلم ميگيرد. نما روي دوربين آنقدر ثابت ميماند تا چرخدندههاي
دوربين متوقف ميشوند. فيلم در همينجا تمام ميشود. اين نما، خداحافظي بورمن از
سينماست.
منظوري نداشتم [لا مؤاخذة] (عمرو سلامة،
مصر): بچهاي از يك خانواده مرفه مسيحي بايد بعد از مرگ غيرمنتظره پدرش قيد مدرسه
خصوصي را بزند و به مدرسه دولتي برود. موضوع بدي نيست، اما خيلي بد پرداخت شده.
جداي از اينها سؤالهاي بيشتري دربارۀ مصر امروز داريم كه اين كپي بد از فيلمهاي
آمريكايي جوابشان نخواهد داد.
خودساخته (شيرا گِفِن، سرزمينهاي اشغالي):
فيلمهايي كه فستيوال فيلم لندن از اراضي اشغالي نشان ميدهد كمابيش به سوي فلسطين
و حقوق پايمال شدۀ آنها گرايش دارند، اما گاهي چنان در اومانيزمي پوشالي غرقاند – مثل زيتون از دو سال پيش – كه ممكن است بينندهاي كه مسائل سينما را به موازات مسائل
فلسطين دنبال ميكند خشمگين كنند. داستان دختري فلسطيني كه در يك كارخانه مبلمانسازي
در اراضي اشغالي كار ميكند به موازات داستان آرتيست فمينيستي كه هويتش با دختر
فلسطيني عوض ميشود روايت ميشود كه در آن رگههاي از خلاقيت سينمايي (گيرم وامدار
لوزي و آنتونيوني) وجود دارد.
No comments:
Post a Comment