Thursday, 2 February 2012
Jazz on a Summer's Day (1959)
از پروندۀ ويژۀ سينما و موسيقي در ماهنامه فيلم، شمارۀ ويژه بهار1381. گمان نميكنم اين نوع نثر و نگاه امروز چندان به ذائقۀ حتي خودم خوش بيايد، اما خوب در آن زمان بيست سال بيشتر سن نداشتم و بايد با توجه به شرايط زمان و مكان قضاوت كرد.
جاز در روزي تابستاني (1959)
كارگردان: برت اِستِرن. تدوين: آرام آواكيان. با حضور: لويي آرمسترانگ، چاك بري، ماهاليا جكسُن، بيگ مِيبل، جري موليگان، تلانيوس مانك، آنيتا اُدي، ساني اِستيت، جك تيگاردن، آرت فارمر، چيكو هميلتن، دايانا واشينگتن.
از ميان تمامي مستندهاي جاز اين فيلم را نهتنها بهعنوان برترين نمونه سينمايي و موسيقيايياش، بلكه همچون پديدهاي وراي هر دو هنر و جلوهدهنده غنيترين لحظات انساني به زير ذرهبين ميبرم. غافل از اينكه جاز در روزي تابستاني فارغ از هر نيازي به تفسير، بازيگوشانه از هر ذرهبيني ميگريزد و بذلهگو همچون لويي آرمسترانگش به ريشخند هر آنچه كه جز موسيقي و زندگي است، مشغول ميشود. اسم برت استرن اندكي آشناست. او را براي مجموعه عكسهاي مشهورش از ستارگان سينما، به خصوص مريلين مونرو ميشناسند. عكاسي ستارگان يا عكاسي مُد براي او تيزبيني شكار لحظاتي كه فيگورهاي انساني به رقصي آگاهانه نزديك شده اند را به ارمغان آورده و همينطور دقت در آراستن اشخاص در قابهايي كه قرار است روح آنها را زنده كنند.
او به جشنواره جاز ساحلي نيوپورت 1958 رفت تا با چند دوربين اين واقعه را ثبت كند. سال 1958، زمان خوبي براي اين كار بود. موزيسينهاي گرد و چاق جاز يا لاغرهايشان، سفيدها و سياهان، پيرها و جوانها همگي در اين ضيافت حاضر بودند. براي ساخت يك مستند جاز چه بايد كرد؟ پيشنهاد ميتواند اين باشد: زندگي حقيقي را ثبت كند و موسيقي محض را، چرا كه جاز «نواختن با قلب» است. استرن ابتدا محيط پيرامون را نشان ميدهد: ساحلي مملو از كودكان بازيگوش و دريانوردان ميانسال، جادههاي آرام نيوپورت و كاروان جاز در ماشين مربوط به دهه 1930 كه با عبور برقآساي يك اتومبيل جديد درهم ميريزد. زني با كلاه پَر نمايشي و اندكي ازمدافتاده كه با حيرت به كاروان مينگرد، چون فكر ميكند در ماشين زمان به عقب رانده شده. اين تصاوير بهسادگي به جداييناپذير بودن جاز از زندگي روزمره تأكيد ميكنند. ماشين كهنه جاز آرام به پيش ميرود و موزيسينهاي آن در واپسين سالهاي طلايياش اندكي خسته اما سرشار از حيات بهنظر مي آيند. آن فرحبخشي بيحصار فيلم نه در حركتهاي دوبين و نه در پيوند نماها، بلكه در نگاه زيباييشناسانه به هر قاب خود را نشان ميدهد.
نماهاي جاز در روزي تابستاني از دو موجود زنده و يك شيء تشكيل ميشود: نوازنده، ساز و شنونده/تماشاگر. اين تركيب گاه بهنفع يك سو، تغيير ميكند و نقش يكي پررنگتر ميشود. بيترديد بهترين نماهاي گرفتهشده از سازهاي موسيقي در اين مستند است. دوربين تنها بخشي از ترومپت آرمسترانگ را نشان ميدهد و با حذف خود او گويي بهسوي خلق تجريدي موسيقي از اشكال بصري يك فيلم حركت ميكند. در جايي ديگر دوربين تنها چيكو هميلتن را نمايش ميدهد و ساز او را خارج از قاب نگاهميدارد. كلوزآپهاي عالي از مخاطبان نيوپورت كه خورههاي جازند، به مطالعهاي اجتماعي شبيه است. از هر گونهاي تماشاگري در جمعيت حاضر است: كشيش، ملوان، دانشجو، مادر، رقاصها، بچهمدرسهايها و... استرن نمايش آنها را با تمركز بر واكنشهايشان نسبت به موسيقي تكميل ميكند و يك حماسه كوچك بهوجود ميآورد.
پالين كيل فيلم را اينگونه توصيف ميكند: «شيوه بصري استرن، شادماني كرختكننده جشنواره جاز را ترسيم ميكند. جاز در روزي تابستاني بيشك يكي از لذتبخشترين فيلم/كنسرتهاي تاريخ سينماست.»
Monday, 30 January 2012
Sunday, 29 January 2012
Goodbye Cinema, Hello Cinephilia
اين ترجمه مقدمۀ جاناتان رزنبام بر كتابش، «خداحافظ سينما، سلام سينهفيليا» در شمارۀ بهمنماه ماهنامه بيست و چهار چاپ شده است. صفحۀ «قطارهاي شبانه» در اين ماهنامه به يادداشتهاي آزاد و گهگاه شخصي، اما بيشتر گزارشگونۀ من از دگرگونيهاي فرهنگ سينما در قرن بيست و يك اختصاص دارد، اما براي آن شماره تصميم گرفتم نوشته نويسندهاي كه ديدگاههايش را نسبت به موضوعات مشابه ميپسندم و تا حدودي نيز از او متأثرم منعكس كنم.
خداحافظ سینما، سلام سينهفيليا
جاناتان رُزنبام
عنوان مقالۀ اين شماره، عنوان آخرين كتاب جاناتان رُزنبام است. اگرچه به نسبت نويسندههاي آنگلوساكسونِ ديگر نوشتههاي رُزنبام به صورت گسترده به فارسي ترجمه نشده، اما به نظر ميرسد از سوي ديگر جديت خوانندگان فارسيزبان در علاقه به زبان و نگاه منحصربفرد او با كمتر منتقد آمريكايي ديگري قابل مقايسه است. براي «قطارهاي شبانه» اين شماره مقدمۀ او بر كتاب خداحافظ سينما را خواهيم خواند، كتابي كه فرهنگ سينمايي در گذار و تغييرات آن در قرن بيست و يكم را مد نظر قرار ميدهد، موضوعي كه از آغاز اساس اين صفحه بوده است.
مقاله رزنبام خلاصه شده است و ترجمۀ آن توسط سينا گلمكاني انجام شده كه ترجمۀ پاكيزۀ او از «اسكورسيزي به روايت ايبرت» اكنون در كتابفروشيهاست. و در انتها بايد از جاناتان رُزنبام تشكر كرد براي اجازۀ ترجمه و چاپ اين مقاله. براي او رساندن صدايش به هر نقطهاي از عالم مهمتر از هر شكلي از منفعتطلبي مادي است و اين يكي ديگر از انبوه دلايلي است كه جاناتان را از بقيه نويسندگان سينمايي امروز متمايز ميكند. - احسان خوشبخت
1
تناقض عجیبی است؛ نیمی از دوستان و همکاران من بر این باورند که در حال حاضر به پایان سینما به عنوان یک هنر و پایان نقد فیلم به عنوان یک فعالیت جدی نزدیک میشویم و نیمه دیگر عقیده دارند که به دوره تجدید حیات و رنسانس در این دو رسیدهایم. چگونه میتوان در مورد این ناهمخوانی توضیح داد؟ یکی از شواهد این است که بسیاری از مخالفان، افرادی هم سن و سال من (شصت و شش سال) و یا مسنتر هستند، در حالی که خوشبینان بسیار جوانترند و بیشترشان کمتر از سی سال سن دارند.
بر سر این موضوع، شخصاً به سینمادوستان جوان احساس نزدیکی بیشتری دارم. با این حال میتوانم بعضی از جنبههای دیدگاه دیگر را نیز دریابم. هر دو موضع آنچنان با نظرات پیچیده و گوناگون درباره تغییرات تکنولوژی و اجتماعی درآمیختهاند که نمیتوان به راحتی آنها را تایید و یا محکوم کرد. به ویژه که هنوز در حال تلاش برای دریافتن معنا و نتایج ضمنی این تغییرات هستیم. دایره لغات ما بسیار کندتر از جامعه پیش میرود و این مساله منجر به ایجاد حفرههای زمانی میشود که ذهن همه را مغشوش میکنند.
در فیلمکوتاه سه و نیم دقیقهایِ عالي و بامزۀ دیوید کراننبرگ، بر سرصحنه خودکشی آخرین یهودی دنیا در آخرین سینمای دنیا، این دو دیدگاه و گرایش من به آنها، به زیبایی به تصویر کشیده شده است. کراننبرگ که با فاصله دو هفته از من به دنیا آمده است، خود در این فیلم نقش اصلی را بازی میکند. او با موهای خاکستری، در نمای نزدیکی که در یک برداشت گرفته شده است، آماده میشود که در آبریزگاه آخرین سینمای دنیا جان خود را بگیرد. در همین حال، دو گوینده سَبُکسَر اخبار، یک مرد و یک زن، با یک سرخوشی پوچ، بیوقفه وضع او را گزارش میکنند. این فیلم برای شصتمین جشنواره کن ساخته شده است و به همراه سی و دو فیلم کوتاه از کارگردانان مشهور دیگر، به همراه زیرنویس انگلیسی بر روی دیویدی عرضه شده است. من توانستم این دیویدی را در آخرین روز جشنواره به قیمت ارزانی سفارش دهم تا چند روز بعد در شیکاگو به تماشایش بنشینم. میتوانستم خود را همزمان در نقش یهودی کراننبرگ و یکی از آن گزارشگران ابله ببینم. به وضوح میتوان دید که به همان میزان که تکنولوژی واقعاً بر تمامی جنبههای فرهنگ ما تاثیر گذاشته است (از استفاده از دستگاه فکس در زمان اعتراضات میدان تیانانمن در سال 1989 گرفته تا استفاده از تلفن همراه در اعتراضات امروز)، تاریخ سینما را نیز، چه در درون و چه بیرون از سالنهای نمایش، تحت تاثیر قرار داده.
از آنجا که نمایش فیلم در بین سالهای 1915 تا 1960، حرفه خانوادگی من محسوب میشد، برایم سخت است که زمان دقیق اولین برخوردم با سینما را مشخص کنم. زمانی که پدربزرگ پدری من، لوییس روزنبام اولین سالن نمایش خود با نام «شاهزاده» را در شهر داگلاس واقع در ایالت وایومینگ افتتاح کرد، دی دبلیو گریفیث، مشغول فیلمبرداری تولد یک ملت در جنوب کالیفرنیا بود. در همان سال، پدربزرگ من در شهر نورث لیتل راک در ایالت آرکانزاس سالن نمایش دیگری را ساخت و نام آن را هم شاهزاده گذاشت و به همراه همسر و پسر چهارساله خود به آنجا نقل مکان کرد. چهارسال پس از آن، او بار دیگر کوچ کرد و به شهر فلورانس در آلاباما رفت و بزرگترین و آخرین سالن نمایشی که شاهزاده نام داشت را در آنجا افتتاح کرد. این یکی به غیر از سالن نمایش فیلم، صحنه نمایش اپرا هم بود و هر سال در آن به طور متوسط 25 نمایش بر روی صحنه میرفت.
خانه رزنبام ها با طراحي فرانك لويد رايت |
من کمی بعد از این سالها، در 1943 به دنیا آمدم. در این زمان پدربزرگم پس از افتتاح تقریباً یک جین سالن نمایش دیگر در شمال غربی آلاباما، تنها فرزندش استنلی را برای اداره آنها استخدام کرده بود. حدود یک سال پیش از اینکه وارد مدرسه ابتدایی شوم، رزنبامها بزرگترین موسسهشان یعنی شولز را افتتاح کردند. این سالن نمایش با داشتن 1350 صندلی، چهارمین سالن نمایش بزرگ ایالت به حساب میآمد و نام آن با توجه به شهر ماسل شولز که در همان نزدیکی قرار داشت انتخاب شده بود. پس از آن که اجازه آن را پيدا كردم كه به تنهایی به سینما بروم، مصرف فیلم من به طور چشمگیری افزایش پیدا کرد. در فلورانس، سالنهای نمایش شاهزاده، شولز و مجستیک که همگی در شعاع سه بلوک شهری قرار داشتند، هر هفته روی هم ده دوازده فیلم نمایش میدادند و من قریب به نیمی از آنها را میدیدم. پس از آنکه مجستیک در سال 1951 برای همیشه تعطیل شد، برای هشت سال، اغلب فیلمهایی را که دو تماشاخانه دیگر به نمایش درمیآمد، و حتی بعضی را بیش از یک بار، تماشا میکردم. تا این که در پاییز 1959 به مدرسه شبانهروزی در ورمانت رفتم.
سينماهاي خانوادگي رزنبام ها در آلاباما |
حدود یک سال پس از آن، زمانی که هنوز در ورمانت بودم، سالنهای نمایش فعال رزنبام که از نه به پنج عدد کاهش یافته بودند به فروش رفتند. پدربزرگم بازنشسته شد و پدرم در دانشگاه ایالتی فلورانس که اکنون به نام دانشگاه آلابامای شمالی شناخته میشود، به تدریس ادبیات آمریکایی و انگلیسی مشغول شد. کمتر از یک دهه بعد در نیویورک به نقد فیلم مشغول شدم، حرفهای که برای هشت سال در پاریس و لندن و سپس بار دیگر در ایالات متحده (در سواحل شرقی و غربی و از سال 1987 به بعد در شیکاگو) به آن پرداختهام.
2
امروزه، وقتی مردم از عباراتی مانند «سینما»، «فیلم»، «نقد فیلم» و حتی «دسترسی» استفاده میکنند منظور یکسانی ندارند. دورههای زمانی، تجربیات و کارکردهای مربوط به مفاهیم این عبارتها لزوماً برای همه یکسان نیست. افراد مسنتر فیلمهایی را در نظر دارند که میتوانند در تماشاخانههایی که نسخه 35 میلیمتری فیلمها را نمایش میدهد تماشا کنند و در مورد مقالاتی صحبت میکنند که بر روی کاغذ چاپ میشوند. منظور جوانترها اغلب دیویدیهایی است که در خانه تماشا میشوند و وبلاگها و سایتهایی است که بر روی اینترنت قرار دارد. دیگر این که وقتی گروههای مسنتر در مورد در «دسترس» بودن یک فیلم صحبت میکنند، منظورشان این است که فیلم مورد نظر در سینماهای شهر خودشان، و نه در جای دیگر، اکران شده است. با این وجود در دسترس بودن یک فیلم از لحاظ نظری، میتواند به معنی خرید آن از طریق پست، چه از داخل و یا خارج کشور باشد. در میان سینما دوستان سرسختتر و حرفهایتر، دسترسی به معنی رد و بدل کردن فیلم در میان دوستان و آشنایان و یا کپی کردن فیلمهای آنان و یا دانلود قانونی و احیاناً غیرقانونی آن از اینترنت است. در واقع با در نظر گرفتن همه امکانات و قالبها و وسیلههای ارتباطی دیجیتال و آنالوگ، معنی بالقوه عباراتی مانند ملیت و قلمرو نیز دستخوش تغییر میشوند.
در بیشتر موارد، داشتن انتخابهای بیشتر، به معنی دچار شدن به آشفتگی بیشتر است. به نظر من، این از دلایلی است که باعث میشود تلاشم برای انتشار فهرست 100 فیلم آمریکایی برتر و فهرست 1000 فیلم مورد علاقه، از سایر فعالیتهای من به عنوان یک منتقد بیشتر مورد استقبال قرار گیرد.
[ميدانيم كه] گاه برای دسترسی به این فیلمها باید به راههای غیرقانونی متوسل شد (ناآگاهی و یا بیتفاوتی دارندگان حق مالکیت و بعضی اوقات پیچیدگیهای حقوقی نیز در به وجود آمدن این روشها نقش داشته است). نمونه بارز این مساله فیلم 12 ساعته ژاك ریوت، Out 1 است که زمانی در میان فیلمهای مطرح و معاصر، دور از دسترسترین آنها به حساب میآمد. پس از آن که دادگاهی در کشور سوئد حکم به تعطیلی سایت Pirate Bay داد و سایت از روز بیست و چهارم آگوست برای مدتی از دسترس خارج بود، از ماه سپتامبر سال 2009 به بعد، دوباره میتوان فیلم را همراه با زیرنویس ایتالیایی و انگلیسی، از این سایت و یا سایر منابع اینترنتی دیگر دانلود کرد. منتقد سینمایی براد استیونز اخیراً در اولین ستون خود برای Video Watchdog مطالبی را عنوان کرده که (مانند خود فیلم Out 1) طنیني ناامیدکننده و در عین حال آرمانی دارد: «این که مخاطبان انگلیسی و آمریکایی از دیدن یکی از عالیترین شاهکارهای سینمایی محروم ماندهاند به وضوح نشان میدهد که سینما هنوز هم در سطحی بسیار گسترده یک هنر درجه دوم به حساب میآید. اگر در مورد آثار ادبی هم چنین بود، تنها میتوانستیم ترجمه انگلیسی در جست و جوی زمان از دست رفته پروست، را در قالب نسخههای کپی شده توسط سازمانهای زیرزمینی در اختیار داشته باشیم. با این وجود وقتی که فرد در مییابد توزیع گسترده Out 1، اثری که به گونهای وسواسآمیز بر روی توطئهها تمرکز دارد، سرانجام با استفاده از روشی ممکن شده است که میتوان از آن به عنوان یک «توطئه» اینترنتی یاد کرد، به سختی میتواند در برابر لبخندی کنایهآمیز مقاومت کند.»
Out 1 |
و حال آدریان مارتین، یک سینمادوست/منتقد دیگر که در ستون خود برای Filmkrant جنبههای ضد آرمانی فرهنگ سینمایی جدید را به تصویر میکشد و کار را تا استفاده از تصاویر ژانر فیلم ترسناک پیش میبرد: «بیایید صادق باشیم. با وجود غرولندهای همگی ما و تمام چیزهایی که درباره IMDb میشنویم، که اطلاعات بعضی از فیلمهای مهم را ندارد، که به طرف فیلمهای تجاری و عامهپسند گرايش دارد، يا خیلی هالیوودی و کاپیتالیستی است، در حال حاضر این سایت به هیولایی تبدیل شده است که همگی با آن همبستر میشویم. مانند تمام ژورنالیستهایی که اکنون (با قبول خطر) برای اطمینان از مسائل، اعداد، نامها و مکانها به ویکیپدیا سرک میکشند، همه در دنیای سینما، در هر سطحی که قرار داشته باشند، برای به دست آوردن اطلاعات اولیه به سراغ IMDb میروند. این سایت نیز مانند ایمیل، فیسبوک و موبایل به یکی از ضروریات تبدیل شده است.»
Saturday, 21 January 2012
Frankly My Dear
صادقانه بگم عزيزم: نگاه دوبارهاي به بربادرفته
نوشتۀ مالي هسكل
ترجمۀ كتايون يوسفي
اين كتاب حاصل نگاه دقيق و موشكافانۀ مالي هسكل، منتقدِ سينمايي و نويسندۀ هفتاد و دو سالۀ آمريكايي، و همسر منتقد بزرگ ، اندرو ساريس، به مشهورترين اثر كلاسيك سينمايي قرن بيستم، بربادرفته، است. او از منظر جنسيت، نژاد، طبقات اجتماعي و شكاف ميان شمال و جنوب در آمريكاي بعد از جنگهاي داخلي به تفسير فيلمي دست ميزند كه به نظر عدهاي ديگر چندان چيزي براي گفتن ندارد، اما به نظر هسكل پاياني براي تفسير يا حتي فقط فهرست كردن تضادهاي تصوير شده در فيلم وجود ندارد. او قهرمانهاي محبوب خودش را از اين حماسۀ عامهپسند ادبي، و سپس سينمايي، برميگزيند. قهرمانان او مارگارت ميچل نويسنده، ديويد سلزنيكِ تهيه كننده و ويوين ليِ ستارهاند، آنهايي كه به گفتۀ خود هسكل، دنياي او و تعداد بيشماري از دختران جنوبي را براي هميشه تغيير دادند. در نگاه هسكل بربادرفته مهمتر از هر فيلم ديگر، هر اثر ادبي ديگر و هر فلسفه و مد ديگري در نيمه اول قرن بيستم زندگيها خوانندگان و بينندگانش را دگرگون كرده است.
كتاب هسكل، خود يك بربادرفتۀ ديگر است؛ اثري كه عشقي شخصي (عشق هسكل به كتاب و فيلم) را با تاريخ، سياست و اجتماع پيوند ميدهد، و در اين راه تا آن حد پيش ميرود كه عشق نخستين و منشاء اين حركت فراموش ميشود و به جاي آن تصويري از جنوب پرغرور، پرتضاد و پر از مرز و حريم ظاهر ميشود. كتاب هسكل مثل آن نمايي از بربادرفته است كه دوربين مثل يك پرچم در حال اهتزار به آرامي بالا ميرود و اسكارلت را در ميان رديف بيپايان سربازان زخمي جنگهاي داخلي نشان ميدهد، تصويري كه خلاصۀ دگرديسي دختر مغرور و پريروي گستاخ جنوبي، به مبارزي بزرگ است كه به دفاع از جنوب، زمينداري و حقوق زنان دست ميزند. اثر هسكل شيطنت و شيريني فيلم، نگاه حماسي و تحليلي آن، ضرباهنگ سريع و انبوه وقايع و شخصيتها، و اندكي تعصبِ نامطبوع آن – به خصوص در توجيح مسائل نژادي – را در خود دارد، اما در همه حال باعث شگفتي است و شايد بزرگترين نتيجهاش اين باشد كه ميبينيم هنوز چهقدر چيزهاي تازه دربارۀ آنچه كه فكر ميكرديم همه چيز را دربارهاش ميدانيم وجود دارد.
تلفن تماس كتابكده كسري براي سفارش كتاب
09155124219
05117670019
تلفن تماس كتابكده كسري براي سفارش كتاب
09155124219
05117670019
Sunday, 15 January 2012
Film Ads in Iran#24: Billy Wilder
Some Like It Hot |
Ace in the Hole |
The Apartment |
هشت آبان چهل و دو
One, Two , Three |
بيست و هفتم فروردين چهل و سه
Irma la Douce |
Kiss Me Stupid |
كتاب «هنر پوسترهاي سينمايي»، تأليف احسان خوشبخت، با ده درصد تخفيف و ارسال رايگان به هر نقطه در ايران در اينجا
Thursday, 12 January 2012
A Guide to Western Makers, Part V: And Then There Was Ford
«جان فورد هستم، وسترن ميسازم» همه ميدانم كه چه كسي، كِي و چرا اين دو جمله تاريخي را بر زبان آورد، مردي كه تا پيش از آن تاريخ سرزمينش را در تلفيقي از افسانه و واقعيت، در قالب تنها اثر هنري محصول سرزمينش - منهاي موسيقي جاز - روايت ميكرد. مردي كه چهل وسترن صامت (شامل اولين وسترن حماسي تاريخ سينما، اسب آهنين 1924) ساخته بود و به خوبي ميدانست در كجا لازم است «به جاي واقعيت، افسانه پذيرفته شده را بر پرده تصوير كند.» آثار صامت او، لااقل تعداد محدودي كه از آنها باقي مانده، مينياتور سينماي پخته متأخر فورد است: كمدي، احساساتگرايي، آيين ازدواج، نگاه تمسخرآميز و حتي توأم با نفرت به يانكيها و تمدن مدرن، موسيقي و آواز به منزله عنصر پيوند دهنده جمع، ميخواري، كتككاري، زن كافۀ خوش قلب و ايثار او در انتهاي داستان و از همه مهمتر پيش بردنِ روايت خانوادگي و تاريخي به شكلي درهم تنيده، با ارجاع به اين مفهوم كه هريك ديگري را ميسازند.
تقريباً تمام وسترنهاي فورد را ميتوان تراژديهايي ديالكتيك خواند. تمام جذابيت اين آثار تضادهاي منطقي درون آنهاست كه حتي ميتواند دليل احياي ژانر وسترن در دوران پس از جنگ نيز باشد. فورد جامعه متمدن را در مقابل طبيعت وحشي قرار ميدهد، گروه را در مقابل فرد، توهم مقابل خودآگاهي، سازش در مقابل اصالت، دموكراسي در مقابل خودباوري، تكليف و مسئوليت اجتماعي در مقابل مصلحت شخصي، دانش در مقابل تجربه، آرمانگرايي در مقابل واقعبيني، شرق آمريكا در مقابل غرب آن و آينده در مقابل گذشته. خود او در اين كشمكش حق را به آينده، جمع و دموكراسي ميدهد، اما به شكلي تراژيك خود را در سويه محكوم به نابودي ِ گذشته، فردگرايي و طبيعت وحشي ميبيند. همينطور دگرگوني وسترنهاي او از دليجان تا كلمنتاين و نهايتاً جويندگان و ليبرتي والنس ميتواند نشانگر دگرگونيها و كشمكشهاي دروني خود فورد باشد.
او در 1939 با ساخت دلیجان به احياي دوباره ژانر فراموش شده وسترن كمك كرد، ژانري كه با آمدن سينماي ناطق از اعتبار افتاده و به رده فيلمهاي ارزان سقوط كرده بود. دلیجان خود مقدمهای شد بر ساخت 12 وسترن دیگر (به اضافه اپیزودی از وسترن سینهرامای غرب چگونه تسخیر شد در 1962) و فورد با آن که در ساخت درامهای خانوادگی و فیلمهای سیاسی و تاریخی نیز کارنامهای پربار داشت تا پایان عمر با افتخار خود را یک وسترنساز نامید، عنوانی که تاریخ سینما نیز با آغوش باز از آن استقبال کرده است. دلیجان در ضمن اولین وسترن از هفت وسترنی که در مانیونت ولی، در جنوب ايالت يوتا، فیلمبرداری شد، جايي كه به قلمروي خصوص فورد تبديل شده و كوههاي سر به فلك كشيده و محيط اساطيري آن در لانگ شاتهاي فورد به نشانهاي بصري از آمريكا بدل شدند. رو به انتهاي كار، و وسترنهاي آخر (دو سوار، مردي كه ليبرتي والنس را كشت، خزان شاين) فيلمها تلخی گزندهاي را نشان ميدهند و ارزشهاي مطرح در وسترنهای دهه 1940 كارگردان را زير سؤال ميبرند. در اين فيلمها حرکت از کمدی به تراژدی همچون همیشه آرام آرام و با حرکت بازگشتی فورد از تمدن به توحش رخ میدهد. فورد كارنامهاش را يك بار ديگر از انتها به ابتدا مرور ميكند. بهترين وسترنِ او؟ آيا چيزي جز جويندگان (1956) به ذهن ميرسد؟
Tuesday, 10 January 2012
A Guide to Western Makers, Part IV: Half-Bloodeds
شاعرانِ دشتها، غريبهها و باد: راهنماي كارگردانانِ وسترن
بخش چهارم: دورگهها
سام پكين پا
نام او با وجود ساخت فيلمهاي عالي در ژانرهاي ديگر، همواره به عنوان يك وسترنساز به ذهن ميآيد، موقعيتي شبيه به موقعيت جان فورد در سينماي آمريكا. در دنياي او در مواجهه كهنه و نو گريزي از خشونت نيست. كهنه آخرين تلاشها را براي بقاي خود ميكند، اما در هر حال، مقابلِ نو، كه الزاماً تحفۀ دندانگيري نيست، محكوم به نابودي است. تمام آثار پكينپا در آستانه پرتگاه اين تغيير تقلا ميكنند. در سينماي او تفاوت فرهنگها (شمال و جنوب/مكزيك و آمريكا/اروپا و آمريكا) و رويارويي دورهها (با نشانههايي مانند قانون /راهآهن/اتوموبيل) بزرگترين منازعات اخلاقي را بوجود ميآورند. اين گروه خشن (1969) به خاطر كمال بصري و به خاطر تراكم باورنكردني مضامين گوناگون ژانر، نه فقط يك فيلم بزرگ، بلكه گونهاي جهان بيني بدبينانه و رومانتيك است. به جز گروه خشن براي درك دنياي پكينپا تماشاي بر سرزمين مرتفع بتاز (1962)، حماسه كيبل هوگ (1970) و پت گارت و بيلي دكيد [نسخه كارگردان] (1973) نيز بسيار ضروري است.
سرجو لئونه
او وسترنهاي فورد را بارها تماشا كرد و شمايل و فيگورهاي فيلمهاي سامورايي را با درسهايي كه از تاريخ و افسانه در فيلمهاي فورد آموخته بود تلفيق كرد. ستاره نه چندان مشهور سريالي تلويزيوني در آمريكا را به ايتاليا دعوت كرد و براي وسترنهاي عجيب و اپراوار و پيچيدهاش، كه فيلم به فيلم طولانيتر هم ميشدند، از انيو موريكونه خواست تا ناآشناترين سازها (هارمونيكا، گيتار برقي!) را براي همراهي فيلم به كار بگيرد. منتقدان را گيج و عصبي كرده بود. نميدانستند او فقط قصد دوبارهسازي غربي را دارد كه از طريق فيلمها – يعني تجربهاي دست دوم – آموخته، يا استادي تازه، مانند فليني و آنتونيوني، در سينماي مدرن متولد شده كه بيپروا تاريخ و جامعه را در قالب ژانري آمريكايي و فرسنگها به دور از فرهنگ بومياش مطالعه ميكند. او با شور و ديوانگياش مسير تاريخ سينما را براي هميشه عوض كرد. راهي كه با تريلوژي دلار (66-1964) شروع شده بود با روزي روزگاري در غرب (1968) به اوج رسيد، فيلمي كه حاصل دوئل سينمايي فورد و آنتونيوني بود. نقطه تلاقي بزرگي كه ژانر وسترن هميشه به آن افتخار خواهد كرد.
كلينت ايستوود
نخستين وسترنش، آوارۀ دشتهاي مرتفع (1972)، را زماني ساخت كه همه او را مقلدِ دان سيگل و لئونه قلمداد ميكردند، اما جوزي ولز ياغي (1976) نشان داد كه با ايستوود دريچۀ تازهاي به ژانر گشوده. اميد و شوق براي تماشاي شاهكار ديگري از خالق اين وسترن بزرگ همه را براي شانزده منتظر نگه داشت (و يا نااميد رها كرد). او با نابخشوده (1992) بازگشتي باشكوه به ژانر داشت، بازگشتي كه فهميديم در واقع براي خداحافظي هميشگي بوده و بعد از آن سوار بينام او تا ابد در دشتها آواره و تنها و اسير بادها باقي ماند.
Subscribe to:
Posts (Atom)