Wednesday, 25 August 2010

Wild Strawberries (1957)


انگار همین دیروز بود: درباره توت فرنگي‌هاي وحشي
روزی اینگمار برگمان رو به لیو اولمان گفت: «انگار همین دیروز بود که با با برادرم پابرهنه در باغ بازی می‌کردیم.» او در ادامه اضافه کرد که «ته دلم احساس ترس می‌کنم». این ترس نطفۀ اصلی شکل‌گیری توت فرنگی‌های وحشی شد.
برگمان در تابستان 1957 و بعد از کارگردانی اولین فیلم تلویزیونی‌اش، آقای اسلیمان می‌آید، سر از بیمارستان درآورد. به گفتۀ پزشک روانکارو (که بر خلاف تصور همه، برگمان تنها یک بار در تمام عمرش به سراغ او رفته) بیش از گرفتاری‌های فیزیکی یا مشکلی جدی در سلامتش مشکل او عصبی بود. در این دوران به چهل سالگی‌اش پا گذاشته و رابطه‌اش با بیبی اندرسون به بن‌بست رسیده بود. اگر از دیدی برگمانی، «بحران» کامل و هجوم افکاری مهارناپذیر دربارۀ معنای زندگی و مرگ اجتناب ناپذیر بود، فیلم از دل این بحران بیرون آمد و بر خلاف بسیاری از آثار برگمان که به نمایش درد اکتفاء می‌کنند، توت فرنگی‌ها به جستجوی پاسخ و تسکین درد می‌رود.

-->
برگمان کمی پیش از بستری شدن در سفری مشابه سفر ایزاک با اتوموبیل به مناطقی که کودکی‌اش را در آن‌ها گذرانده، اما برای سال‌ها از آن بی‌خبر بود، سر زد. فیلم‌نامه روی تخت بیمارستان و در حالی نوشته شد که او هنوز کسی را برای نقش ایزاک بورگ در ذهن نداشت.
انتخاب ویکتور شوستروم یکی از آن ایده‌های دیوانه‌واری بود که در آخرین لحظه به سراغ او آمد و در کمال حیرت پاسخ شوستروم نیز مثبت بود. فیلم‌برداری از جولای تا اگوست 1957 ادامه پیدا کرد، در حالی که به گفتۀ گونار فیشر هرگز از این که شوستروم تا روز بعد هم زنده بماند اطمینان نداشتند. این مخاطرۀ بزرگ برای برگمان که تابش نور خورشید و سایۀ برگ‌ها را بر صورت شوستروم دیده بود، ارزش پافشاری را داشت.
ویکتور شوستروم هم پای برگمان در تألیف فیلم نقش دارد، نه به این خاطر که احیاناً این کارگردان بزرگ سینمای صامت درس‌هایی به برگمان در سر صحنۀ این فیلم داده باشد (با وجود این که سکانس کابوس اوایل فیلم ملهم از کالسکۀ شبح اوست)، برعکس او تقریباً الکلی و در آستانۀ هشتاد سالگی چنان بی‌حوصله بود که می‌توانست هر لحظه ساخت فیلم را به کام برگمان و بقیۀ گروه تلخ کند. چنین بود که سفر ایزاک در فیلم با سه نسل دیگر به انعکاسی از سرسختی این پیرمرد تنها در دنیای واقعی بدل شد. گویی همان‌طور که گروه در سفری مشابه لوکیشن‌هایی که زمانی برگمان کودکی‌اش را در آنها گذرانده بود، وارسی می‌کردند، شوسترم نیز واقعاً به زندگی پرتلاطم خود می‌اندیشید. این زندگی اندکی پس از اتمام فیلم‌برداری به پایان رسید. برگمان مطمئن نبود که شوستروم هرگز فیلم تمام شده را دیده، یا به زبانی دیگر در واقعیت نیز به مراسم دکترای افتخاری خود رسیده باشد.





-->
شوستروم که زمانی زیباترین مرد سینمای سوئد خوانده می‌شد در توت فرنگی‌ها گسترۀ وسیعی از حالات را در اختیار دوربین گونار فیشر و کلوزآپ‌های تکان‌دهندۀ فیلم می‌گذارد. نتیجۀ تغییرات نور بر صورت او اعجاب آور است: او زمانی چون یخ سرد و چون سنگ سخت به نظر می‌رسد و زمانی دیگر پیرمردی مهربان؛ گاه در تمام اجزای صورتش وحشتي بی‌پایان از مرگ و تنهایی دیده می‌شود و گاه آرامشی معنوی و اطمینانی دلگرم کننده؛ او توامان الگویی از شفقت و سنگدلی است. در انتها ایزاک هم نشانه‌ای از زندگی (همچون معنایی که توت فرنگی وحشی در فرهنگ سوئدی دارد) و هم تصویرگر مردی با وسوسۀ دائمی مرگ.
با شوستروم، برگمان به یکی از پیچیده‌ترین شخصیت‌های سینمایی‌اش دست پیدا کرده، در حالی که این شخصیت پیچیده منجر به خلق یکی از ساده‌ترین و بزرگ‌ترین فیلم‌های برگمان شده است. اگر چاپلین با شخصیت ولگردش در فیلم کارگردان دیگری بازی می‌کرد - حتی اگر این کارگردان فرانک کاپرا بود - آیا ما جرأت می‌کردیم فیلم نهایی را فقط اثر کاپرا بدانیم؟ چنین است که توت فرنگی‌های وحشی نیز یعنی برگمان و شوستروم.




Thursday, 19 August 2010

Dailies#12: Guns, Onions and Politicians




خب يك وسترن سرراست ديگر هم به آخرش رسيد. اين يكي هفت‌تيركش سريع (1965) بود كه شايد كليشه‌اي‌ترين اسم ممكن براي يك وسترن باشد و البته اين ساخته سيدني سالكو واقعاً هم چيزي نبود جز روي هم سوار كردن كليشه‌ها براي نقش دادن به يكي از وسترنرهاي محبوب دهه 1950 و قهرمان جنگ، آدي مورفي، در روزهاي زوالش. كليشه‌ها از اين قرار بودند:
الف) وسترنر بدنام به زادگاهش بر مي‌گردد تا ملك پدرش را پس بگيرد. ب) متهم به قتل مي‌شود، در صورتي كه فقط از خودش دفاع كرده. پ) مشتي راهزن را به دنبال خودش به شهر مي‌كشد و البته خودش هم از پس آن‌ها برمي‌آيد. ج) كلانتر كشته مي‌شود و او براي دفاع از مردم ستاره حلبي را به سينه مي‌زند. چ) زن آرام موطلايي كه معلمه شهر است در موقع خطر تفنگ برداشته و جان قهرمان را نجات مي‌دهد. د) آدم‌هاي بد مي‌ميرند. آدم‌هاي خنثي مي‌ميرند. آدم‌هاي خوبِ پير مي‌ميرند. آدم‌هاي خيلي كوتاه يا خيلي لاغر يا مردّد هم مي‌ميرند. آرتيسته و دختره زنده مي‌مانند.
با اين وجود تماشاي دوباره و چندباره و هزارباره اين كليشه‌ها همچنان خوشايند است براي اين‌كه وسترن هم‌چنان دراماتيك‌ترين ِ ژانرهاي سينمايي است.
دوستي ادعا مي كرد كه هر وسترني تماشايي است. اين ادعا درست بود و هست، تا زماني كه بعضي وسترن‌هاي اسپاگتي به پست آدم نخورد. اين اتفاق و شكسته شدن حرمت ژانر براي من با فيلمي به نام اشك پياز (1976) افتاد كه در تلويزيون ايران ديدم و در آن قهرمان كابوي، فرانكو نرو، سلاحي مخرب دارد كه همانا پياز است. نحوه استفاده او از اين سلاح متنوع است، گهگاه با زدن آن - مثل سنگ - به سر آدم بدها آن‌ها را نابود مي‌كند، گهگاه اشكشان را با ريز كردن آن در مي‌آورد (كه در اين حال سالادي چيزي هم در انتظار است) و از همه تكان دهنده‌تر، اين وسترنر خسته، با زدن آروغ و بوي متعاقبش در فضا دشمنان را فراري مي‌دهد. به اين صورت است كه مرزهاي هنر وسترن گشوده مي‌شوند، لااقل از نظر بويايي.


كارگردان اين پياز آقاي انزو جي كاستلاري است، يكي از خدايان تارانتيونو كه فيلم آخر اين مولف بلندمرتبه آمريكايي، حرامزاده‌ها، به كاستلاري و زبان سينمايي فصيحش تقديم شده و حتي نقشي هم در فيلم برعهده گرفته است. تارانتينو كه نشان داده توانايي نامحدودي در كشف دوباره تاريخ سينما دارد بايد يك دنباله‌اي چيزي بر پياز بسازد، مثلاً بادمجان كه در آن قهرمانان او با بادمجان مغز هم را متلاشي كنند يا از طرف گنده‌اش آن را وارد دهان فاشيست‌ها بكنند كه بتواند خفگي‌اي چيزي ايجاد كنند و به عمر آدم‌هاي غيرضروري در اين دنيا پايان دهند.

امروز به جز اشك پياز ياد فيلم ديگري هم بودم كه در بچگي در سينما ديدم به اسم تهران 43 (1981) كه حتي همان موقع و با سليقه آسان‌پسند و همه چيزپذير كودكي، فيلم ابلهانه‌اي بود. آلن دلون در آن بازي مي‌كرد و تركيب دلون و اسم تهران خيلي گول زننده بود. مربوط به تلاشي فانتزي براي ترور چرچيل، استالين و روزولت در كنفرانس 1943 متفقين در تهران بود كه عكسي كه همين جا مي‌بينيد از همان واقعه گرفته شد و ايواني كه حضرات در آن لميده‌اند بايد مربوط به ساختمان سفارت شوروي باشد. عكس عجيبي است.

Frame-Building: Under the Roofs of Paris


Sous les toits de Paris (René Clair, 1930)/Camera: Georges Périnal, Georges Raulet/Set: Lazare Meerson

.

Wednesday, 18 August 2010

Notes on Cinecittà

“Cinecittà is a symbolic and beautiful fortress: outside is Hell, while inside its walls fairy tales are told, sometimes sour, sometimes sweet, sometimes funny.” -Marcello Mastroianni

1

Luigi Freddi (1895-1977), an Italian journalist-turned-politician, had an obsession with modernism as much as he had with the movies. He was one the key thinkers in Benito Mussolini's fascist regime, as long as art was concerned. Freddi meticulously researched the United States and numerous European film capitals to find for the studio the most modern architectural designs and technology available.

Luigi Freddi


His greatest innovation by far, however, was coordinating the construction and establishment of La Città del Cinema, or Cinecittà, where officially opened by Mussolini on 28 April 1937. It contained on its vast property the most technologically advanced facilities needed for filmmaking: sets, costumes, editing and dubbing facilities, sound stages, and the possibility of constructing ample exterior sets. Although its primarily concern was modernizing the industry and centralizing the means of production, the promotional campaign concentrated instead on its impending role in glorifying the Italian empire through diffusion of its cultural production. Financed by state money, it nevertheless remained under private ownership until 1939, when the state assumed total control of its administration. Cinecittà gradually became the center of the film industry: between April 1937 and July 1943, approximately 300 full-length feature films (over two-thirds of total production) were in some part made or produced on its premises. [1]


2

The planning and construction of Cinecittà on the outskirts of Rome after 1934 was a project that had just as much to do with Rome’s emergence as a center of filmmaking as it did with the city’s rapidly solidified position as hub of an emerging national political and cultural economy. Cinecittà was also integral to a new map and network that was extending Rome’s purview; for instance, Cinecittà’s construction on Rome’s outskirts was a concrete part of new programs for reclaiming the land around Rome. In this regard, Cinecittà pertained to a program of planning and constructing “model” cities in the provinces and of redesigning Italian cities (and the “ancient city”), making them more suited to the national space of distribution. [1] But still this question remains unanswered that a film studio could be model for a real city? In context of Italian cinema we can trace back the skeptical answer in Antonioni's L'avventura (1960). Claudia and Sandro's search for their lost friend leads them to a ghost town outside of Catanisetta. Composed in cubic geometries, with simplified classical forms like a set from Cinecittà or any other film studios. Empty towns in nightmare sequences always remind me of the nature of a film studio. Yet, The L'avventura town, build in Mussolini's era, is nothing but a unrealizable fantasy of community and a relic of dangerous dreams. While Sandro, who is a architect, wonders why such a well-built place was never occupied, Claudia remarks on a similar town in the distance - or is it, as Sandro interrupts, a cemetery?

L'avventura


3

Cinecittà, in a wry twist of fate, like Centro Sperimentale di Cinematografia, one of the premier European film schools, which Mussolini also instigated, became hotbeds of freethinking cinéastes that as soon as fascism fell, stopped shooting at the studio and moved out on the streets and riverbanks of Italy, used amateur actors, and that was the birth of neorealism. Yet, their landmark cinema may have ironically owed its life to the talent collected in the institutions engendered by Mussolini’s blind ambition. Many of important future directors and scriptwriters worked at Cinecittà or on Vittorio Mussolini’s journal Cinema, including Cesare Zavattini, Vittorio De Sica, Alberto Lattuada Roberto Rossellini, Michelangelo Antonioni, Giuseppe De Santis, and Luchino Visconti.


4

“Cinecittà a ‘mythic zone,’ the core of my film-loving dreams.” -Dario Argento

In 1937 only 32 films were produced in Italy and Hollywood studios enjoyed nearly three-fourths of the Italian market, compared with only 13 percent for Italian productions. The increased production was not enough to saturate the demand of the Italian market. But in 1938, when American films were refused distribution as a result of Fascist government’s institution of a monopoly for the distribution of foreign films, the market was all for Italian cienma and Cinecittà. With this trade barriers against Hollywood films, by 1942, the number of Italian films produced increased to 117 with Italian production accounting for over 50 percent of the domestic market.

Add captionQuattro passi fra le nuvole (Alessandro Blasetti, 1942)


But Cinecittà always was borrowing many from Hollywood, especially its standard genres. And despite this inner connection with American studio system there was big differences between finished projects. For instance, whereas the American war movies of the early 1940s are optimistic and end up with their heroes triumphing over adversity, nearly all Italian versions turn out badly; pilots are killed or maimed for life; submarines cannot surface; guns jam. In Cinecittà , only three of more than twenty propaganda war films had a happy ending; two are ‘colonial films’ in which natives, naturally, are slaughtered, the third celebrates the heroism of the Spanish nationalists in Toledo.

Why did strict censors not ban sad stories suggesting to Italians that they had virtually lost the war? "We are faced again with the inconsistency of the Fascist regime, so fussy over little things that it would make a director change two words in his script, but unaware of how devastating the depiction of defeat could be," suggests Pierre Sorlin. [3]

Thanks to the spirit of the nation, the fascist regime’s demands did not equal those of the Nazi government on the German film industry or Soviet demands on Russian filmmakers. On the whole, the regime only encouraged Italian directors to make films that depicted Italian life in a positive light. [2]


5

“I am happy to work in Cinecittà and what I appreciate most of this magnificent studio is the technical and labor staff. For three months I felt I was at home...” -Jean Renoir
In 1943, Italy surrendered and the Germans took over the country. They looted Cinecittà, and the film production facilities were moved to temporary accommodation in Venice. Over the next two years, Cinecittà was subjected to Allied bombing. Following the war, between 1945 and 1947, the studios of Cinecittà found a new use as a displaced persons' camp.

Cinecittà recovered slowly. By reaching 1950s Hollywood producers were attracted to Italy as a location by American tax loopholes for producing films abroad. The technical expertise of Italian set designers attracted big budget Hollywood productions to the Cinecittà studios in Rome renowned for the artistic abilities of Italian set designers and wardrobe technicians. This influx of activity known as “Hollywood on the Tiber” allowed many Italian technicians an opportunity to gain the experience and expertise essential to the boom in Italian film production in the 1960s. Big budget Hollywood studio productions — Ben Hur (1959) and Cleopatra (1963) or co-productions such as El Cid (1961) —were filmed partly in Rome’s Cinecittà studios with the active participation of Italian designers and assistant directors. For example, Sergio Leone co-directed the peplum disaster film and Italian box office hit Sodom and Gomorra (1962) with Robert Aldrich, but obviously uncredited. This tradition of reliance on Italian craftsmanship has continued sporadically and would reappear decades later when actor/director Mel Gibson came to Rome to enrich his film The Passion of the Christ (2004), a film shot largely in Cinecittà, or when Martin Scorsese picked the studio for his Gangs of New York.


Docks of New York set from Gangs of New York, made at Cinecittà

"I’ve always felt that Cinecittà has a special magic because of all the great films that have been made there. For the many years that I had been thinking about Gangs of New York, I always imagined it would be created with an aspect of the Italian artistry that I saw and experienced in Italian films when I was growing up,” remarked Martin Scorsese when he transferred his unit to Italy to create a New York in Cinecittà.

Today, Cinecittà is suffering from what any other studio or film idustry is suffering from, but as Martha Nochimson points out, " if Cinecittà has survived war, censorship, and fire*. Why not globalization, too? "



*A 2007 fire destroyed 3,000 square meters of Cinecittà sets (out of a total of 400,000 square meters).

References:
[1] Re-viewing fascism, Italian cinema, 1922–1943/edited by Jacqueline Reich and Piero Garofalo.
[2] A new guide to Italian cinema / Carlo Celli and Marga Cottino-Jones
[3] Italian National Cinema 1896–1996/ Pierre Sorlin.
[4] The Cinecittà Pentimento Effect: A Firsthand Account / Martha P. Nochimson

Sunday, 15 August 2010

Dailies#11: Always Goodbye


داستان قديمي مادر و بچه ناخوانده كه بچه‌اش را به خانواده‌اي ثروتمند مي‌دهد و بعد از چند سالي فيلش ياد هندوستان مي‌كند - يا در قواعد ملودرام به اصطلاح دلش براي فرزندش تنگ مي‌شود - داستاني كليشه‌اي است، اما مثل هميشه مهم اين است كه چطور به كار گرفته شود:
الف) اگر مادر باربارا استنويك باشد به جاي درآوردن اشك تماشاگر و كشاندن فيلم به شبه‌ژانر «كلينكس»، سعي مي‌كند پدرخوانده فرزندش را اغوا كند، اين مي‌شود خرق عادت ژانري. پس يك امتياز به نفع هميشه خداحافظ ساخته سيدني لنفيلد.
ب) براي اين كه حق به حق‌دار برسد هميشه بايد آدم‌هاي بد يا آدم‌هايي كه حقوق‌شان ‌اهميتي كم‌‌تر دارد وجود داشته باشند تا كسي كه حق واقعي‌اش است شي‌ء يا فرد مورد نظر را بقاپد. در چنين احوالي فيلم مجبور است بعضي انسان‌ها را احمق و بعضي را خودخواه نشان بدهد تا بتواند آن‌ها را از بازي اخلاقي‌اش حذف و قهرمان را پيروز كند. با اين كه در دنياي واقعي احمق و خودخواه فراوان است، روي پرده، و به‌خصوص در ملودرام، اين جنايت است كه سياهي و سفيدي خالص نشان داده شود، چراكه چنين چيزي وجود ندارد، پس يك امتياز منفي براي هميشه خداحافظ.
ج) اگر بازيگري صدا داشته باشد، همه چيز دارد و اين درباره صداي زيبا و شخصيت نجيب اين آكتور عالي انگليسي، هربرت مارشال صدق مي‌كند. يك امتياز به‌‌خاطر مارشال.
د) وقتي سانسور به هاليوود آمد مجبوري آغاز فيلم را به اين شكل بگذاري كه باربارا جلوي محضر ازدواج منتظر شوهر آينده‌اش است كه او در راه تصادف مي‌كند و باربارا را با يك كودك ك در آينده نزديك متولد خواهد شد تنها مي‌گذارد. قبل از 1934 اين حرف‌ها نبود و باربارا لازم نبود جلوي محضر منتظر كسي بماند. امتياز منفي كه البته تقصير زمانه بوده است.
ه) سزار رومر آكتور خوبي است و ويكتور ميچر در خلق شخصيت داك هاليدي در كلمنتاين عزيزم از او الهام كوچكي گرفته كه بازيگر نسخه اول بود، اما لنفيلد نقش ژيگولوي اروپايي را در حد يك كاريكاتور بي‌سليقه براي رومرو تدارك ديده و اين‌هم يك منفي ديگر.
ساعت بيست دقيقه بعد از نيمه شب شد و براي ديدن يك فيلم از استودوي يونيورسال از پشت ميز بلند خواهم شد. هميشه خداحافظ در 1938 در استوديوهاي فاكس قرن بيستم ساخته شده بود.

Noir Inc.


My friends and colleagues, the Czar of film noir, Eddie Muller, and Alan K. Rode discuss their mission of rescuing film noir heritage of American cinema in a recent TCM short.


Saturday, 14 August 2010

Insane Stairs

Hush...Hush, Sweet Charlotte (1964)/D: Robert Aldrich/A.D.: William Glasgow

The Servant (1963) /D: Joseph Losey/Production Design:Richard Macdonald

.

Thursday, 12 August 2010

I'm a Poor Writer: Curt Siodmak on Siodmaks




Curt Siodmak (1902-2000) was a novelist and screenwriter, author of the novel Donovan's Brain, which was made into a number of films and the brother of great emigre director Robert Siodmak. His first horror credit was The Invisible Man Returns (1940), and he followed this with two Boris Karloff vehicles, Black Friday (1940) and The Ape (1940). he wrote famous I Walked with a Zombie (1943) for producer Val Lewton and director Jacques Tourneur.

Siodmak also directed some less than impressive low budget monster movies, including Bride of the Gorilla (1951), The Magnetic Monster (1953), and Curucu, Beast of the Amazon (1956). His final significant genre credit was for Terence Fisher’s German production Sherlock Holmes and the Necklace of Death (1962).His novel I, Gabriel was published in Germany, and afterward many of his early novels came back into print. Also, he's written an opera, Song of Frankenstein, and a play about Jack the Ripper.

Tuesday, 3 August 2010

Untitled Frame From Hush...Hush, Sweet Charlotte


Hush...Hush, Sweet Charlotte (1964) /Dir: Robert Aldrich/Cinematography: Joseph F. Biroc

see rest of the game, here.

Monday, 2 August 2010