كازابلانكا: رفتن یا ماندن؛ مسأله این بود و هست
یک روز آیرین لی، سردبیر بخش داستان استودیوی وارنر، پیشنهاد کرد نمایشنامهای که تازه خوانده بود را استودیو سریعاً خریداری کند. استودیو به او اعتماد کرده، در گاوصندوق را باز کرد، بیست هزار دلار بیرون کشید و نمایشنامۀ «همه به کافۀ ریک میروند» (نوشتۀ مورای بنت و جون آلیسون که ربطی به ستارهای به همین نام ندارد) را خرید، اما دقیقاً نمیدانست که باید با آن چه کند. این جا بود که یکی از آن تقدیرهای سینمایی – و شاید بزرگترین آنها – سرنوشت کافۀ ریک را برای همیشه دگرگون کرد.
برای نشان دادن اغتشاش و سردرگمی استودیو همین بس که آنها رونالد ریگان و دنیس مورگان را برای نقشهای اصلی انتخاب کرده بودند. کمی بعد برای ستارۀ زن اول فیلم آن شریدان انتخاب شد. در همان زمان میشل مورگان که در فیلم نیروی مقاومتی جوان پاریس مقابل پل هنرید قرار گرفته بود، انتخابی منطقی به نظر می رسید (البته با دوبرابر دستمزدی که بعداً به برگمن دادند)، اگر هدی لامار در مترو گرفتار نبود و وارنر می توانست او را قرض بگیرد بدون شک نقش از آن او بود. اما سرانجام نقش به اینگرید برگمن در پنجمین فیلم آمریکاییاش رسید.
بازیگرانی از 34 کشور دنیا در نقشهای مختلف فیلم بازی کردند: از کنراد فايت آلمانی در نقش افسر نازی (که او را مخصوصاً از استودیوی مترو قرض گرفتند تا به جای انتخاب اول، اتو پرهمینجر بازی کند) تا کسانی که از ارودگاههای کار اجباری، پاریس اشغالی و بقیۀ جاها فرار کرده بودند و حتی یکی واقعاً از راه کازابلانکا به آمریکا آمده بود. کازابلانکا فیلم دنیای 1942 است. با آن که یکی از افسانهایترین و رؤیاییترین مجموعه شخصیتهای تاریخ سینما را روی پردۀ زنده میکند اما درست مثل تیترهای درشت و کوچک روزنامه تمام وقایع آن از «صفحۀ اول» روزگار خودش میآیند. به جز ریک – بوگارت- تمام آدمهایی که در فیلم بازی کردند مسافر و غیرآمریکایی بودند. برای همین بود که ریک در انتها با آرامش تمام قدم زدن در تاریکی و «آغاز یک دوستی زیبا» را برگزید.
فیلم توسط مایکل کرتیز، این نابغۀ کمالگرای مجار، و در غیاب ویلیام وایلر کارگردانی شد. برای پی بردن به تواناییهای نامحدود کرتیز باید او را خارج از دنیای کازابلانکا ، که همچنان در تسخیر روح ریک و الزاست، محک زد. در همان سالی که کازابلانکا را ساخته یانکی دودل دندی را هم کارگردانی کرده و قبل از آن انبوهی ارول فلینهای متعالی و بعد از آن فیلم نوارهایی که از کفر ابلیس معروف ترند. و فراموش نکنیم این کرتیز بود که سینۀ جورج رفت دست رد زد و گفت «فقط بوگارت باید ریک باشد.»
در نوامبر 1942 پرچم پاریس اشغالی در خیابان پنجم نیویورک به احتزاز درآمد و کازابلانکا روی پرده رفت. هنوز کسی نمی دانست الزا میرود یا میماند، افسانۀ دیگری که 67 سال است سینمادوستان به آن دامن زده اند. اما مدارک کشف شده در دانشگاه USC نشان میدهد که نمایشنامه و تمام چندین نسخۀ موجود از فیلمنامه به همین شکل تمام میشدهاند و اگر شما با شرایط سینمای آمریکا در دهۀ 1940 آشنا باشید میدانید که غیرممکن است زنی متأهل شوهر قهرمانش را در دوران جنگ رها کند و به بوگی بپیوندد، حتی در رؤیاهای دهۀ چهل هم این پایان غیرممکن بود.
از معجزات سینما همین بس که دولی ویلسون، پیانیست کافۀ ریک، (که قرار بود زن باشد و نقشش را الا فیتزجرالد یا لینا هورن بازی کند) پیانو زدن نمیدانست و در اصل درامر (طبّال) بود، اما هنوز که هنوز است ما «همچنان که زمان می گذرد» (که خود مکس اشتاینر از آن متنفر بود) را با او به یاد میآوریم.
کازابلانکا مجموعهای است از تقدیرهای درهم گره خورده، حوادث پیشبینی نشده، اشتباهات، احساسات، رفت و آمدها، انتخابها و تردیدها که ما را با یکی از پرسشهای بنیادین مواجه میکند: رفتن یا ماندن.
احسان خوشبخت
شهريور 1388