شانتال آكرمن، ديروز، دوشنبه، خودكشي كرد. - 14 مهر 1394
پرسۀ شانتال آكرمن در دنياي هيچكاك و پروست
سرگيجۀ زنانه
در شماره مهر 1389 ماهنامه 24 حسن حسيني به فهرستي از فيلمهايي اشاره كرده كه زمينهها را براي ظهور سرگيجه فراهم كردهاند (كه البته بيشترشان بدون تأثير مستقيم بر خالق سرگيجه فقط پيشينههاي سينمايي سرگيجه محسوب ميشوند) و سپس فهرست طولانيتري از فيلمهاي بعد از سرگيجه، آثاري كه با تأثير بلاواسطه از شاهكار هيچكاك يا بهعنوان اداي دين به آن ساخته شدهاند. من مايلم به فهرست او يك فيلم ديگر (از ميان انبوهي از فيلمهاي كه ميتوان جزو چنين فهرستي دانست) اضافه كنم، فيلمي كه به نظر ميرسد بيش از اداي دينهاي مستقيم و معمولاً آسيب ديده از تصويرپردازيهاي خلاقانه، اما بيبنيان ديپالما مانند وسوسه (1976) و بدل (1984) به روح سرگيجه نزديكتر [1] و تنها وابسته به مفاهيم اصلي فيلم و چند تصوير ازلي آن است؛ فيلمي كه مفهوم عشق، وويريزم و وسوسه را در متني امروزي تكرار ميكند و از همه مهمتر اين كه وسوسه مردانه، كه نقطه ديد فيلم و زاويه روايت آن است، حفظ شده، اما اينبار راوي و تعيين كننده مسير اين نگاه، يك زن است: شيفته/زنداني [La captive] (2000)، ساختۀ خانم شانتال آكرمن، بر اساس داستان زنداني مارسل پروست، از جلد پنجم در جستجوي زمان از دست رفته.
داستان تقريباً چنين است: سيمون (استانيلاس مرار) شيفتۀ آريان (سيلوي تسو) ميشود. آريان دو هويت دارد (او هم شيفته سيمون است و هم آندره، دختري كه با او روابطي نزديك دارد). سيمون ميخواهد آريان را به شكلي كه خودش ميخواهد در بياورد. تمام سعي خود را ميكند، اما ناكام ميماند، بهخصوص وقتي در انتها آريان در دريا غرق ميشود يا اينكه گم ميشود. سيمون كه احتمالاً تنها بازمانده خانوادهاي ثروتمند است كه با مادربزرگش (ميج!) زندگي ميكند. او دچار آلرژي است و بوي يك دسته گل ميتواند او را زمينگير كند. اين سرگيجه سيمون است و جالب اين كه در تمام فيلم در خانۀ قديمي او عدهاي مشغول رنگ كردن ديوارها هستند. موقعيت بحراني او عبارت است از تركيب آلرژي و بوي رنگ!
روايت آكرمن يك مقدمه كوتاه و متفاوت دارد كه ميتوان آن را معادل تعقيب روي بام سرگيجه دانست. سيمون در حال تماشاي فيلمي هشت ميليمتري از زني است كه بعدها دست به تعقيبش ميزند. نماها مرتباً به زن نزديكتر ميشوند و سيمون شيفته او ميشود. اينfall سيمون است (كه در انگليسي هم براي سقوط و هم عاشق شدن به كار ميرود). [2] سپس فيلم در فصل آغازينش مو به مو الگوي سرگيجه را به كار ميبرد. سيمون آريان را پياده يا با اتوموبيل تعقيب ميكند. رنگ لباس آريان خاكستري است. نماهاي نقطه نظر سيمون از خيابانها و ماشين آريان، نماهايي عموماً طولاني و تقريباً هميشه سادهاند. سيمون در تعقيب آريان به هتل و سپس موزه ميرود. موهاي آريان تابخورده و هميشه باز است، بنابراين به جاي تأكيد روي گره موي او آكرمن مجسمهاي با آرايش موي كيم نوواك را جايگزين ميكند. تغيير آكرمن وقتي سرنوشت ساز ميشود كه در نگاه مردانه، زن، شيئي كه مايل است آن را به تملك خود در بياورد مجسمهاي سرد و سنگي است. در سكانس موزه اطراف سيمون مملو از مجسمههايي است كه پيكرههايي بيدست، بيپا يا بيسر از زنان را نشان ميدهد. سيمون قادر نيست بين هويت واقعي زناني كه احاطهاش كردهاند، با وسوسههاي خود و تخيلات مردانهاش پيوندي برقرار كند. او هميشه با فاصله فيزيكي – مثل نماي معروفي كه او و آريان با شيشه از هم جدا شدهاند – در كنار زنان قرار ميگيرد، يا اين كه مثل مجسمه تنها بهرهاي كه ميبرد «نظاره كردن» است.
در نگاه آكرمن همه چيز براي زن ساده، واقعي، ملموس و زميني است. زن زندگي ميكند و مرد تنها اين زندگي كردن را نظاره ميكند. مرد منفعل است و معناي زندگياش را از راه نگاه به زندگي زن به دست ميآورد. زن اجازه ميدهد تا مرد او را به شكلي كه خودش ميخواهد دربياورد. او مطيع خواستهاي مرد است و انتخاب، حتي انتخاب آبپز بودن يا نبودن تخم مرغهاي شام، را به مرد واميگذارد. اما تركيب وسواسها و فرمانبريهايِ پايانناپذير همه چيز را به آخر خط ميرساند. مرد در رانندگي طولاني به سوي دريا – معادل حركت به سوي كليساي اسپانيول– سعي ميكند به حقيقت دروني زن پي ببرد. تلاش او با مرگ نابهنگام زن و گم شدنش در تاريكي دريا ناتمام ميماند. آخرين نماي فيلم سيمون را سوار بر قايقي در جستجوي جسد زن نشان ميدهد. همه چي مثل نماي آخر سرگيجه خاكستري است.
شيفته/زنداني يك شاهكار نيست، و حتي لحظات گذرايي هست كه فيلم در آن كند و بيرمق به نظر ميرسد، اما ايدههاي ساختاري آن درخشاناند و به خوبي اجرا شدهاند. بخشي كه به سرگيجه هيچكاك مربوط ميشود فيلم را به يكي از بهترين اداي دينها به دنياي هيچكاك بدل كرده است. بايد گفت دقيقاً به خاطر تغيير نگاه مردانه به زنانه، فيلم شاكرمن به وسوسهها و رنجهايي كه بعدي شاعرانه به فيلم هيچكاك داده، نگاهي واقعي انداخته است، به همين خاطر فيلم او بيشتر شبيه به تحليل يك روانكاو است تا روايت يك شاعر. بقيه زناني كه در اين سرگيجه نقشي مهم داشتهاند عبارتند از: سابين لانسلين با فيلمبرداري رنگمرده و تابلو وارش، كلر آترتون با تدوين تعليقدار و بلاخره كريستين مارتي با طراحي صحنه درخشانش.
تصور من اين است كه تأثير سرگيجه بر سينما پاياني نخواهد داشت، درست همانطور كه بيل كرون درباره موقعيت مادلن اظهار نظر ميكند: «شاید سرگیجه ساختار یک رویا را داشته باشد اما چنین نکات ظریفی آن را تبدیل به چیزی دیگر میکند: چشمبندی با نوار سلولوید، زنجیرهای از وهم. بههمینخاطر توهمی به نام مادلن هرگز توجیه نخواهد شد و تنها تا ابد ادامه خواهد یافت.» تا زماني كه مادلن هست، سرگيجه ادامه خواهد داشت و به همين ترتيب فيلمهايي مانند شيفته/زنداني. همه اين فيلمها نمايش مرداني هستند كه دچار بزرگترين نوع وسوسهاند: وسوسه براي خود وسوسه به عنوان راهي براي زنده بودن، شركت در بازي و مادامي كه فيلمها مطرحند، اشاره به ماهيت خود سينما.
پانويس:
[1] منهاي Dressed to Kill ، شاهكاري از ديپالما كه چكيده سينماي هيچكاك و رواني است و گهگاه، مثل سكانس موزه، از الگوي اصلياش هم پيشي ميگيرد.
[2] اين بازيهاي كلامي با تصوير، در خود سرگيجه فراوانند. مشهورترين آن به بعد اروتیک فيلم و عبارت Laying a ghost برميگردد كه Lay هم میتواند معنای جنگیری داشته باشد و هم تصاحب تن.