Showing posts with label Farsi/Persian. Show all posts
Showing posts with label Farsi/Persian. Show all posts

Wednesday 22 March 2017

Cinema, the Other Side of Hope: Berlinale 2017

نگاه اول به پانزده فیلم دورۀ شصت و هفتم فستیوال فیلم برلین، بهمن 2017
سینما، آن‌سوی امید
احسان خوش‌بخت

سرمای منهای دو درجه، زامبی‌های معتاد به موبایل، قهوه‌های مجانی، صف‌های چندبار تاب خورده، پل ورهوفن سرمست از موفقیت‌های او در رأس هیأت داوران، ازدحام کلاس‌ها و جلسات و میزگردها به بهانۀ سینما، در حالی که خود سینما فقط مسأله‌ای ثانوی شده است. بین این‌ها سهم من از بخش رقابتی و شبه رقابتی برلیناله پانزده فیلم بود (چیزی همین تعداد در بخش رتروسپکتیو، خود موضوع مقاله دیگری خواهد شد). روابط بین زوج‌ها، یا بین والدین و فرزندان یا بین آدم‌هایی از دو فرهنگ متفاوت مضمون اصلی بیش‌تر فیلم‌های بخش مسابقه در این دوره بود. فیلم‌ها، مثل سینمای امروز، کوچک بودند، و بهتر بود بیننده اصرار بر دیدن شاهکار را در اتاق امانات سینما به امانت می‌گذاشت.
خارج از مسابقه
اکسیدنتال [Occidental] (نیل بلوفا): متعلق به آن مدل سینمایی آشنایی که دنیای معاصرشان را با یک هتل مقایسه می‌کنند و یا دقیق‌تر متعلق به کلیشه «هتلی در اروپا به عنوان اروپا» (نمونه دیگر، پارسال در برلیناله: مرگ در سارایووی دنیس تانوویچ)، که اثری کوچک، نسبتاً سرگرم کننده، اما در نهایت خام و بی‌ثمر که این استعاره را بدون هیچ اضافاتی به کار می‌برد و بعد سعی می‌کند با لکنت زبان مسائلی مثل اعتراض‌های اجتماعی، تبعیض و تعصب نژادی و قومی و این سوء‌ظنِ به غریبه و ناآشنا که زیر پوست اروپا رفته را در قالبی تصویر کند که در بهترین حالت به تلویزیونی می‌ماند و در بدترین حالت به اینترنتی.

Sunday 12 March 2017

On H. C. Potter

پاتر با میرنا لوی سرصحنه آقای بلندینگ

نوشته شده برای فرهنگ کارگردانان روزنه (ویرایش بهزاد رحیمیان) در سال 2009.

اچ سی پاتر
 (H. C. Potter)
تولد: 18 (در بعضي منابع 13) نوامبر 1904، نیویورک
مرگ: 31 می 1977، نیویورک
***
هنري (هنك) كادمن پاتر فارغ‌التحصیل رشته هنرهای دراماتیک از دانشگاه یِل بود. بين ‌سال‌هاي 1927 تا 1935 در برادوی كارگرداني تئاتر مي‌كرد و مشهورترین کارش در این مقطع نمایش «ناقوس‌های آدانو» بود که بعدها توسط هنری کینگ به فیلم برگردانده شد. ساموئل گلدوین در 1936 او را به هالیوود برد تا دشمن دوست داشتنی را کارگردانی کند. او در هاليوود برای دو دهه تقریباً سالی یک فیلم ساخت. مشهورترين فيلم‌هايش در دهه 1930 كابوي و بانو (1938) با شركت گري كوپر  و مرل اوبرون كه وقتي شروع به ساخت آن کرد، فقط 20 صفحه فیلم‌نامه نوشته شده بود - و داستان ورنون و آيرين كسل (1939) موزيكال فوق‌العاده‌اي با فرد آستر و جينجر راجرز بودند. اما پاتر بهترين فيلم‌هايش را در دهه 1940 ساخت كه اولين آن‌ها با شرکت زوج کمدین اولسن و جانسون، هلزاپاپين (1941، یونیورسال) نام دارد؛ نخستين فيلم پست مدرن سينما به معناي واقعي كلمه، با وجود آن‌كه حتي قبل از تولد مدرنيزم در سينما ساخته شده. نوشته‌ای در ابتداي اين کمدی/موزیکال گداریِ پیش از گدار می‌آید که هرگونه شباهت میان هلزاپاپین و یک فیلم کاملاً تصادفی است! اين فيلم ديوانه‌وار، دنیای سینما را از مرحله تولید تا نمایش به سخره می‌گیرد و سیر وقایع و شوخی‌های آنارشیستی‌اش حتی از سرعت دریافت تماشاگر امروز نیز سریع‌تر است. در هلزاپاپين فیلمی در دل يك فیلم ديگر و باز فيلمي ديگر در دل آن مي‌آيد و همین‌طور مثل آینه‌های روبرو تا بی‌نهایت. فيلم هر لحظه به يك ژانر رو مي‌كند: موزيكال، كمدي اسلپ استيك، رومانس و حتي وسترن، اما ديوانه‌وارتر از آن حرف‌هاست كه به يك ژانر يا يك داستان اكتفاء كند. تمام تكنيك‌هاي سينمايي را با تمسخر زير و رو مي‌كند: اسلوموشن، فست موشن، ميان‌نوشته، عدم انطباق صدا و تصوير، كات‌هاي بي‌جا و فاصله گذارانه، حرف زدن رو به دوربين و اشاره به فيلم‌هاي ديگر مثل همشهري كين.

Saturday 4 February 2017

Chelsea Girls: The 32mm Experience


فيلمِ مضاعف، صبر و اندی وارهول
آزمون 32 ميلي‌متري

تصور من اين است كه تماشاگر سينما به نسبت گذشته صبورتر شده و مبناي اين قضاوت مقايسه‌اي است بين آن چه اين روزها مي‌بينم با آن‌چه كه به شكل مكتوب از واكنش تماشاگران سينما نسبت به آثار نامعمول (چه از نظر طول فيلم و چه سوژه آن) در دهه‌هاي گذشته ثبت شده است. تماشاگر بي‌تاب در دوره‌هاي مختلف، بسته به سطح اجتماعي و فرهنگي‌اش، بي‌علاقگي به فيلم را با سوت، فرياد، آسيب رساندن به سالن، و گهگاه حمله به پرده سينما نشان داده است. ژان رنوار هميشه بهانۀ خوبي براي تماشاگر بي‌حوصله بوده است. از نمايش رسوايي‌ برانگيز قاعدۀ بازي در شانزه‌ليزه (كه نشان مي‌دهد واكنش تند و خشن نسبت به يك فيلم چندان هم به زمينۀ فرهنگي بيننده مربوط نمي‌شود) كه مردم در سالن سينما روزنامه‌ها را آتش زدند تا نمايش مشهور رودخانۀ او در تهران - به همت دكتر هوشنگ كاووسي - كه زير سايۀ سنگين پاسبان‌ها، آشوبگران و صندلي‌پاره‌كن‌ها به سكوت فرو رفتند و شاهكار رنوار را تا آخر تاب آوردند، تاريخ پرماجرايي داريم از آشوب در سالن سينما. نكته قابل توجه اين است كه اين حوادث معمولاً براي سينماي غيرتجاري رخ مي‌دهد و من هرگز به هيچ خاطرۀ ثبت شده‌اي برنخوردم كه مثلاً تماشاگران در هنگام تماشاي جنگ ستارگان اعتراض كرده باشند كه اين ديگر چه فيلمي است و صندلي‌ها را به اين خاطر درانده باشند.

Wednesday 14 December 2016

LFF#60: Films Consume Us, Part III


گزارش شصتمين دورۀ فستيوال فيلم لندن، (سپتامبر و) اکتبر 2016 بخش سوم و آخر
فیلم‌ها ما را مصرف می‌کنند
احسان خوش‌بخت

بهترين‌ها: اين‌ها فيلم‌هايي‌اند كه ايده‌هايي تازه و درست پرداخت شده از فرم و برخوردي علمي (و شبه‌سياسي) با ميزانسن دارند

مرد هزار چهره [عنوان انگليسي: دود و آينه‌ها] (آلبرتو رودريگز؛ اسپانيا)
كارگردان يكي از بهترين تريلرهاي سال‌هاي اخير (جزيرۀ كوچك) با فيلمي بازگشته كه تقريباً براي يك ساعت اول نمي‌شود از داستانش كه نسبتاً سرراست هم روايت مي‌شود سردرآورد، اما بعد از عادت كردن به اسم‌ها و سير وقايع كه عمده شان ريشه در واقعيت دارند، يكي از جذاب ترين نمونه‌هاي سينماي ژانري معاصر را در آن مي‌توان تشخيص داد، فيلمي كه به سنت تريلرهاي سياسي فرانسوي/ايتاليايي دهه هفتاد تعلق دارد و دربارۀ مردي است كه كلاه يك ملت را بر مي‌دارد. اين تريلر نفس‌گيري است كه در آن يك گلوله شليك نمي‌شود و هيچ كدام از شخصيت‌هاي اصلي حتي اسلحه هم حمل نمي‌كنند.

Tuesday 13 December 2016

LFF#60: Films Consume Us, Part II



گزارش شصتمين دورۀ فستيوال فيلم لندن، (سپتامبر و) اکتبر 2016 بخش دوم
فیلم‌ها ما را مصرف می‌کنند
احسان خوش‌بخت

تهديدهاي واقعي و سمبوليك: بهترين‌هاي مستند و كوتاه

روياهاي دم صبح (مهرداد اسكويي؛ ايران)
نزديكترين چيز به اين مستند نقاشي‌هاي رنسانس از صورت معصومين است كه يك خرابكار رويش نوار صدايي گذاشته باشد در تضاد با آن چه از چهره خوانده مي‌شود. مستند اسكويي دربارۀ يك مركز بازپروري (كه براي تماشاگر غيرايراني چندان روشن نيست كه اين يك زندان است يا آسايشگاه. حتي براي من هم روشن نيست) اثري است كه براي همدردي و همراهي ساخته شده و در اين مسير همدردي نوعي پژوهش درجه اول هم به شمار مي‌رود. مدت‌ها بود فيلمي نديده بودم كه تماشاگر سالن سينما (در يكي از سينماهاي تجاري «وست اند» كه در آن پاپ كورن هم فروخته ميشود) فرصت يا جرأت نفس كشيدن پيدا نكند كه شايد به خودي خود امتيازي نباشد و شايد فيلم به لحظاتي براي نفس كشيدن نياز داشت.

Monday 12 December 2016

LFF#60: Films Consume Us, Part I

گیب کلینگر و دو بازیگر اصلی پورتو


 گزارش شصتمين دورۀ فستيوال فيلم لندن، (سپتامبر و) اکتبر 2016 بخش اول
فیلم‌ها ما را مصرف می‌کنند
احسان خوش‌بخت

توصيف يا جمع‌بندي فيلم‌هاي يك جشنواره فيلم مثل توصيف فيل در تاريكي است و يادداشت‌هاي زير فقط بخشي از واقعيت فيلي است كه در تاريكي به ديدارش رفته‌ام. فيلم‌هاي برگزيده من از تماشاي حدود يك پنجم كل فيلم‌هاي نمايش داده شده انتخاب شده‌اند. فستيوال فيلم لندن در دورۀ شصت‌ام به شهادت كاتالوگ فستيوال و تجربۀ حضور در آن چندان آش دهان‌سوزي نبود و تب فرش قرمز و افتتاحيه ملي، قاره‌اي و جهاني در آن به كيفيت فيلم ها برتري دارد. با اين وجود براي ما كه ياد گرفته‌ايم به جاي دو بار تلف كردن وقت به عنوان شكايت از اين كه چرا وقتمان تلف شده است، آن بخشي كه تلف نشده را به چيزي مقبول و قابل استفاده تبديل كنيم اين فرصتي براي فهرست كردن فيلم‌هاي قابل توجه.
به جز فيلم‌هاي زير كه آثار متمايز فستيوال بودند، كارگردان‌هاي متعددي خودشان را به شكلي ملال‌آور تكرار كرده بودند: دختر ناشناس برادران داردن، فروشنده اصغر فرهادي، بعد از طوفان هيروكازو كوره-ادا، گرگ‌ها به جان هم پل شريدر كه اين آخري شايد از همه بهتر باشد، چون لااقل كاريكاتوري نه چندان جدي از سينماي كارگردانش هست كه تلاش‌اش براي رستگاري از دل گناه و جنايت حالا به يك شوخي شبيه شده است.

Wednesday 23 November 2016

Tales from LFF#59: Waiting for Absolute Shot, V

ترامبو
گزارش پنجاه و نهمين جشنواره فيلم لندن، 2015، بخش پنجم
در انتظار نماي مطلق
احسان خوش‌بخت


10 هنر و مستند
مستندهايي راجع به هنرهاي ديگر عكاسي، موسيقي و البته خود سينما - نه فقط در لندن، بلكه در هر فستيوال ديگري جايي ثابت دارند. در اين دسته، موج در مقابل ساحل (مارتين اشتربا) مستندي است دربارۀ موج نوي عكاسي در چكسلواكي سابق كه عمدتاً از مصاحبه با بازماندگان جنبش ساخته شده، اما ايراد فيلم اين است كه سعي مي‌كند مثل سوژه‌هايش انقلابي باشد، اما برخلاف آن‌ها بازيگوشي فيلم غيرطبيعي و زوركي است و منهاي دادن فرصت به بيننده براي ديدن عكس‌هاي درخشان اين گروه ارزش خاص ديگري ندارد.
شعر انساني برهنه است، فيلم هرگز به نمايش عمومي درنيامده لس بلنك دربارۀ خواننده راك و كانتري، لئون راسل، كه بعد از 41 سال رنگ پرده را مي‌بيند به جاي ستاره موسيقي به محيط جغرافيايي و فرهنگي محل تولدش، اوكلاهاما، مي‌پردازد. بعضي از اساتيد موسيقي كانتري (جرج جونز، ويلي نلسون، چارلي مك‌كوي) در فيلم ظاهر مي‌شوند، يكي دو آهنگ اجرا مي‌كنند و مي‌روند. فيلم برخلاف موج در مقابل ساحل، پر از ديوانگي‌هاي واقعيِ سينماي هيپي‌هاست، اما در عين حال ارز‌ش‌هاي مردم‌شناسانه نيز دارد.

Tuesday 22 November 2016

Tales from LFF#59: Waiting for Absolute Shot, IV


گزارش پنجاه و نهمين جشنواره فيلم لندن، 2015، بخش چهارم
در انتظار نماي مطلق
احسان خوش‌بخت


8 يك پيكسِل مرده
ترس هنوز در لندن پنجاه و نه ادامه دارد. يكي از جذابيت‌هاي سينماي وحشت معاصر در تلاش‌هاي فرمي و ساختاري آن براي دور شدن از قالب‌هاي آشناي وحشت نهفته است. بزرگ نشو، كه مو به مو به فرمول‌ها وفادار مي‌ماند، يك شكست محض از كار درمي‌آيد، اما به اين چهار نمونه دقت كنيد كه آن‌ها را به ترتيب موفقيت‌شان در گسست از كليشه‌هاي ژانري فهرست كرده‌ام:
طبقه پاييني‌ها (ديويد فار): اين فيلم با اين كه بيش از حد وامدار بچه رزمري به نظر مي‌رسد، اما اثر معقولي دربارۀ ترس‌هاي عقيم ماندن و بي‌فرزندْ زيستن است. فيلم رابطه دو زوج در دو طبقه ساختماني قديمي در لندن را نشان مي‌دهد و طبق آن كليشۀ قديمي، يكي فكر مي‌كند آن ديگري قصد دزديدن بچه‌اش را دارد. كمي بعد پارانويا به واقعيت تبديل مي‌شود.

Monday 21 November 2016

Tales from LFF#59: Waiting for Absolute Shot, III



 گزارش پنجاه و نهمين جشنواره فيلم لندن، 2015، بخش سوم
در انتظار نماي مطلق
احسان خوش‌بخت


5 فرض‌ها و فانتزي‌هايي دربارۀ مهاجران
بابايي (ويسار مورينا) كه اول‌بار سه ماه پيش در فستيوال كارلووي‌واري به نمايش درآمد، يكي از نمونه‌هاي حضور مضمون مهاجرت و پناهندگي در فيلم‌هايي امسال بود. در حالي كه سازمان ملل جمهوري چك را براي نقض حقوق پناهندگان مواخذه كرده و بريتانيا دروازه‌هاي كانال مانش را به روي در انتظارِ گودو نشستگانِ بندر كاله بسته، عجيب است كه فيلم‌هاي مهاجرت خيلي كم‌تر از انتظار با شرايط عيني امروز سر و كار دارند و بيش‌تر درگير فهميدن خود مسأله مهاجرت‌اند.
اگر بابايي داستان مهاجرت از كوزوو به آلمان است، صحرا [دسيرتو] (خوناس كوارون، پسر آلفونسوي جاذبه) دربارۀ مهاجرت از مكزيك به آمريكاست و با بي‌سليقگي مثل ترميناتوري ساخته شده كه نابودگر آن يك آمريكايي ويسكي و تفنگ به دست است كه مكزيكي‌ها را بي‌دليل و يا شايد فقط براي امتحان كردن بردِ تفنگ‌اش مي‌كشد. فيلم عبارت است از يك تعقيب طولاني و مرگ‌بار، اما منهاي نبوغ سينمايي و ظرايف تعقيبي مثل مكس ديوانه: راه خشم، كه آن‌هم به نوعي فيلمي دربارۀ مهاجرت به سرزميني تازه است.
اما ديپان ژاك اوديار، فيلمِ «مهاجرتي» كه هم برانگيزنده بود و هم مأيوس كننده، جزيياتي لمس شده و عيني از زندگي مهاجران سريلانكايي در فرانسه دارد، اما پايان اين فيلم نخل طلايي را فقط به عنوان يك رويا يا يك شوخي مي‌شود جدي گرفت، اما از قرار هيچ‌كدام از اين دو نيست. قهرمان فيلم، ديپان، كه از خشونت جنگ‌هاي چريكي سريلانكا گريخته، در حومه شهري فرانسوي درگير جنگي خونبارتر و بي‌معناتر با گنگسترهاي محلي مي‌شود و در طغيان‌اش بر عليه آن‌ها تفنگ به دست مي‌گيرد. بعد از اين نبرد خونبار كه دست‌راستي‌ها را براي اثبات فرضيه‌هاي ضدمهاجراني‌شان سر ذوق خواهد آورد (اين كه همه مهاجران نماينده داعش‌اند)، ديپان به عنوان يك راننده تاكسي سعادتمند در لندن ديده مي‌شود كه در حياط سبز و نوراني خانه‌اش همسايه سفيدپوست‌اش را به كباب دعوت كرده. واقعاً اوديار اين‌قدر غافل از واقعيت است يا اين فقط يك روياست؟

Sunday 20 November 2016

Tales from LFF#59: Waiting for Absolute Shot, II


 گزارش پنجاه و نهمين جشنواره فيلم لندن، 2015، بخش دوم
در انتظار نماي مطلق
احسان خوش‌بخت

2 اين موناليزا است
آيا سينما مي‌تواند واقعي باشد، اما در عين حال غريب و شاعرانه؟ آيا رويا مي‌تواند به فيلم تبديل شود، بدون اين كه فيلم به قلمروي نمايشي نمادين هل داده شود؟ فرانكوفونيا، بهترين فيلم الكساندر سوكوروف از زمان كشتي روسي، نمونه‌اي از اين نوع سينماست.
فيلم ستايشي است از موزۀ لوور و نامه‌اي عاشقانه و توأم با نگراني به اروپا كه در آن، مثل آثار قبلي سوكوروف، نماهاي مستند آرشيوي، با دوربيني سيال و چرخانِ درون موزه با بازسازي‌ها كه در آن شخصيت‌هاي تاريخي زنده مي‌شوند تلفيق شده‌اند. در بخش داستاني و بازسازي شده، به جز ناپلئوني فربه و خودنما كه تاريخ جنگ‌هايش را تلاش براي آوردن هنرهاي ديگر به فرانسه مي‌داند، بخش تكان دهنده فيلم رابطه بين مدير موزه در زمان اشغال فرانسه توسط آلمان، ژاك ژوژار و يك افسر اشراف‌زادۀ آلماني منصوب شده براي نظارت و انتقال آثار هنري به آلمان به نام كنت ووف مترنيش است. مترنيش كه هيچ شباهتي به پل اسكافيلد فيلم ترن (1964) ندارد و با به تأخير انداختن‌هاي حساب شده‌اش نقش مهمي در عدم انتقال آثار لوور بازي مي‌كند، بعد از شكست آلمان به زندان مي‌افتد، اما بعد نه تنها آزاد مي‌شود، بلكه از فرانسوي‌ها نشان لژيون دنور مي‌گيرد.

Friday 18 November 2016

Tales from LFF#59: Waiting for Absolute Shot, I

گزارش پنجاه و نهمين جشنواره فيلم لندن، 2015
در انتظار نماي مطلق
احسان خوش‌بخت

1 اين يك پيپ نيست
فيلم خوبي نيست. به نوعي آماتوري است. حتي شايد بيش از حد آماتوري است. اما چون عنوانش هست نافيلم، شايد بشود آن را بخشيد و به آن بخشي از فيلم پرداخت كه مي‌تواند درآمدي بر گزارشي 59 فيلمه از دورۀ پنجاه و نهم جشنواره‌ فيلم لندن باشد. اين مستند دو ساعت و ده دقيقه‌اي، با عنوان كامل و متظاهرانۀ نافيلم: يككينومقاله از راس ليپمن، صدالبته به كارگرداني راس ليپمن، دربارۀ فيلمي 24 دقيقه‌اي است كه به شكلي سرراست فيلم نام دارد. فيلم را بر اساس ايده و فيلم‌نامه‌اي از ساموئل بكت و با نظارت ميلي‌متري او آلن اشنايدر كارگرداني كرد و وقتي چاپلين از بازي در اين نقش سرباز زد، باستر كيتن تقريباً فراموش شده بود كه در نقش O (به معناي هيچ يا صفر يا چشم و يا هر سه) ظاهر شد.
نافيلم تقريباً نما به نما فيلم را تحليل مي‌كند و با تمام ضعف‌هايش در بخش سينمايي، از خلال نگاه بكت به سينما تماشاگر را پديدۀ دشواري ثبت يك نماي صاحب معنا و هويت روبرو مي‌كند. بيش‌تر نماها هيچ معنايي ندارند، اما چطور مي‌شود آن نمايي را پيدا كرد كه براي خودش معنايي دارد، درست مثل يك كلمه. نافيلم نشان مي‌دهد كه چطور فيلم ايدۀ مطلق بودن يا نامطلق بودن تصاوير را طرح مي‌كند. وقتي فيلمبردار فيلم، بوريس كافمن - برادر كوچك ژيگا ورتوف - از بكت مي‌پرسد چه طور خياباني در فيلمش مي‌خواهد او جواب مي‌دهد: «خياباني مطلق». اين توضيح نه تنها كمكي به كافمن نمي‌كند بلكه او را گيج‌تر هم مي‌كند. اما وقتي آن‌ها به لوكيشن اصلي در نيويورك مي‌روند بكت «خيابان مطلق» را پيدا مي‌كند: خياباني كه آن قدر به طور بديهي و مطلق خيابان است كه هيچ معناي ديگري نمي‌تواند داشته باشد. يك نما از خيابان مطلق، خيابان بودن خودش را مثل قطعيت بديهي سياه در كنار سفيد تثبيت مي‌كند.

Wednesday 28 September 2016

Keith Richards: Under the Influence (2015)

كيت ريچاردز: تحت نفوذ (2015)
كارگردان: مورگان نويل

پير شدن و احتضار سينما چند درس براي ما داشته است. يكي از آن‌ها اين است كه در سينما اگر شخصيتي حرف زدن بلد است و منظورم اين است كه واقعاً بلد باشد بگذار حرف بزند. فيلم مي‌تواند روي همين جذابيت يك‌بعدي پيش برود. از اين قاعده، كلود لانزمان (آخرين نامحق)، مارتين اسكورسيزي (خطابه)، شرلي كلارك (پرترۀ جيسن) و پرويز كيمياوي (پ مثل پليكان) به خوبي باخبرند.
فيلم‌هاي مبتني بر گفتگو، زبان و شيوه‌هاي بياني غيرقراردادي، به خصوص وقتي محور اصلي فقط يك شخصيت است فيلم را به نحو مطبوعي به ادبيات نزديك مي‌كند؛ انگار كسي دارد براي شما كتاب مي‌خواند و تصاوير بايد هم‌زمان با ديدن فيلم در ذهن ساخته شود. اما مسلم است كه در اين فيلم‌ها فقط صدا نيست كه به كار مي‌آيد. تصوير هم حضور دارند و منطق توالي‌ا‌ش بر اساس نيروي روايت كلام و براي تأكيد يا تكذيب آن است. اين‌جاست كه سينما و ادبيات وارد مناظره مي‌شوند.
مستند كيت ريچاردز: تحت نفوذ، تهيه شده توسط Netflix، شايد از نظر سينمايي فيلم مهمي نباشد (كه نيست) اما همانطور كه اسمش نويد مي‌دهد گيتاريست، خوانندۀ دوم، و هر از گاه نوازندۀ گيتار باس گروه رولينگ استونز را سوژۀ فيلم قرار داده. در لكنتِ مطبوع‌ ريچاردز، بيننده، صداي شيواي ديوانگي براي راك اندرول را مي‌شنود. ريچاردز، مثل نمونه‌هاي ديگري از داستان‌گويان بالا به خصوص آقا سيد علي ميرزا -  تركيبي ايده‌آل براي دوربين دارد: صداي بلوزي‌اش را شصت سال سيگار مثل صفحه‌اي قديمي خش‌دار كرده و چشم‌هايش به چشم شيطانِ بازنشسته‌اي مي‌ماند كه مثل تيلۀ بچه‌ها برقي از اميد مي‌زند.

Monday 18 July 2016

Douglas Sirk, Written on the Wind


يادداشت پشت جلد كتاب «نوشته بر باد: گفتگو با داگلاس سِرك»، اثر جان هاليدي، ترجمه كتايون يوسفي

كتابي كه پيش رو داريد، حاصل گفتگويي طولاني با كارگرداني كهنه‌كار، يكي از محبوب‌ترين آثار ادبيات سينمايي جهان است و بارها در فهرست كتاب‌هاي برگزيدۀ عمر فيلم‌سازان و منتقدان ظاهر شده. گفتگو با داگلاس سِرك، خالق آثاري مثل «تقليد زندگي» و «نوشته بر باد»،  نه فقط كتابي دربارۀ سينما و هنر فيلم‌سازي، بلكه اثري تأثيرگذار دربارۀ تئاتر، زندگي در هاليوود و حتي تاريخ آلمان است. بعد از ظهور فاشيزم، سِرك به خاطر ديدگاه‌هاي سياسي‌اش به دردسر افتاد، با سد سانسور روبرو شد و بعد هم براي هميشه در تبعيدي ناخواسته به هاليوود مهاجرت كرد. اما حادثه‌اي كه شايد كليدي‌ترين بخش زندگي سِرك باشد، فروپاشي زندگي خانوادگي‌اش به دنبال روي كار آمدن نازي‌ها بود. از جايي به بعد، و به شكلي قابل درك، شكست خانواده به عنوان مهم‌ترين نهاد انساني در دنياي سِرك موضوع فيلم‌هايش هم شد. او طغيان‌هايي خاموش و با نتايجي بعضاً تراژيك را تصوير كرد كه در مقابل جريان‌هاي واپسگراي آمريكاي سرمايه‌داري به دفاع از عشق مي‌رفتند. اين طغيان‌ها دنياي كارگردانان زيادي را - از راينر ورنر فاسبيندر تا تاد هينز - زير و رو كرد. سينماي سرك در «حال و هوای یأس، مستی و تردید» در مورد ارزش‌های تعريف شده زندگی سير مي‌كند، اما در عین حال در تقلايی جنون‌آمیز برای چنگ زدن به آن‌ها به سر مي‌برد كه مثل چنگ انداختن بر باد است. براي همين عنوان اين كتاب را كه در اصل «سرك دربارۀ سرك» نام داشت «نوشته بر باد» گذاشتيم.
احسان خوش‌بخت

Monday 4 July 2016

Geoff Andrew on Kiarostami: An Interview

سينماي كيارستمي در گفتگويي با جف اندرو
بازگشت به عدم قطعيت


جف اندرو يكي از بزرگ‌ترين مدافعان انگلوساكسون سينماي كيارستمي است. از اين منظر فقط جاناتان روزنبام از او پيشي مي‌گيرد. او در راي گيري 2002 سايت‌اند‌ساند باد ما را خواهد برد را به عنوان فيلم دهم زندگي‌اش انتخاب كرد، در كنار نام‌هايي چون ويگو، دمي، هاكس، ولز، دراير، اوزو، رومر، كيتُن و افولس. او كتابي دربارۀ ده نوشته است (محمد شهبا در نشر هرمس آن را به فارسي برگردانده.) او كه مردي است ميان سال با موهاي سفيد و با لبخندي ملايم بر لب، در پيراهن تابستاني آبي رنگ و شلوار خاكي از پله‌هاي دفترش در طبقه بالاي بي اف آي پايين مي‌آيد. اين جا قلمروي اوست. او يكي از سعادتمندترين آدم‌هاي دنياست كه مي‌تواند فيلم‌هايي را براي نمايش انتخاب كند و هر شب صدها نفر به تماشاي آن‌ها بنشينند. پوستر فيلم‌هاي برتولوچي و ترنس راتيگان (فيلم‌نامه‌نويس بزرگ انگليسي) روي ديوارها نويد فصلي كامل از نمايش آثار آن‌ها را مي‌دهد. با او به طرف كافه سالن انتظار مي‌رويم كه خود يك فيلم سينمااسكوپ است: گستره‌اي افقي از كاناپه‌هاي قديمي و صندلي‌هاي كوتاه، درست مثل اطاق نشمين شلوغِ يك خانه، با آدم‌هاي ولو شده روي كاناپه، ليوان‌ها و فنجان‌ها و گيلاس‌ها و كاتالوگ‌هاي رها روي ميز و خانواده بزرگ سينما كه يا منتظر نمايش فيلمي هستند يا از نمايش فيلمي بازگشته‌اند. در اين سالن تاريك، به تاريكي سالن سينما اما منهاي سكوت آن، فيلم‌ها در روابط و گفتگوي بين آدم‌ها دوباره زنده مي‌شوند. هنوز ساعت سه بعدظهر است و تا شلوغي اين‌جا دو سه ساعتي زمان باقي مانده، اما به محض اين‌كه ما روي يكي از كاناپه‌هاي مي‌نشينيم صداي موسيقي بلند مي‌شود و مجبورمان مي‌كند كه به سالن مجاور نمايشگاه بي‌اف‌آي برويم. او لبه صندلي چرم قرمز سالن مي‌نشيند، دست‌هايش را در هم گره مي‌زند و روي پايش مي‌گذارد و با منتظر اولين سوال مي‌ماند. پرسش اين است كه اين انگليسي آرام و موقر را چه چيزي به سينماي كيارستمي جذب مي‌كند؟

Notes on Abbas Kiarostami

اين نوشته قبلاً به عنوان مقدمۀ گفتگوي من با جف اندرو در ماهنامه فيلم منتشر شده بود. به زودي خود گفتگو هم در پي اين پست خواهد آمد

بازگشت به عدم قطعيت


بهاري كه به تابستان مي‌ماند. نور درخشاني كه از لابلاي برگ‌هاي درختان صدساله بلوار «مال» خود را به روي زمين‌ مي‌رساند و نقاط گرم و درخشاني روي خاك پديد مي‌آورد كه مثل هزاران پرتوي نور تابانده شده از اتاق پروژكتور سينماست. اين پياده‌روي طولاني براي رسيدن به انيستتوي فيلم بريتانيا در جنوب رودخانه تيمز و مصاحبه با يكي از بزرگ‌ترين دوست‌داران سينماي عباس كيارستمي، جف اندرو، بهانه‌اي است براي مرور دوباره مسأله ساده، اما بي‌جهت پيچيده شدۀ كيارستمي در ايران؛ آميزه‌اي از تضاد بين تعاريف و خواسته‌هاي سياسي و اجتماعي مردم با هنر، وارد شدن خصومت‌ به كار حرفه‌اي، حركت بر مسيرهايي كه از فيلم‌ساز فقط يك نام باقي مي‌گذارد و آثار او را فراموش مي‌كند، تندروي‌هايي از هر دو سو كه معمولاً از حسادت، شووينيسم، خوش‌بيني مهارنشده يا بدبيني محض ناشي مي‌شوند.

Thursday 23 June 2016

Reports from Berlinale 66, Part II


 گزارش فستيوال بين‌المللي فيلم برلين، 2016، بخش دوم و آخر
خداحافظ اروپا
احسان خوش‌بخت
3
سينماي فرانسوي زبان اين دوره از برليناله - چه در فرانسه، بلژيك يا كانادا در پي شكست در مواجهه با بحران ابدي خانواده آن را با دنياي فانتزي و معمولاً طنزي زمخت در‌آميخته بود، بدون اين كه تمهيد كمكي به فيلم‌ها كرده باشد.
در بوريس بدون بئاتريس [Boris sans Béatrice] (دني كوته؛ كانادا) مردي كه به همسرش خيانت مي‌كند توسط آدمي غيب‌گو (با بازي قابل پيش‌بيني دني لوان) به صراط مستقيم دعوت مي‌شود؛ در سن آمور [Saint Amour] (بنئو دلفين و گوستاو كرورن؛ فرانسه/بلژيك) رابطه نه چندان خوب پدر و پسري دامدار ژرار دوپارديوي از سايز خارج شده و بنئو پولوار - در سفري دور فرانسه جوش مي‌خورد و هر دو كه تمام زندگي‌شان را روي بارورسازي گاوها گذاشته‌اند حالا بايد به بارورسازي يك زن كمك كنند (راننده‌شان هم در اين موضوع حساس به ياري‌شان مي‌آيد)؛ در اخباري از سياره مريخ [Des nouvelles de la planète Mars] (دومينيك مال؛ فرانسه/بلژيك) مردي كه از همسرش جدا شده بايد با همكار ديوانه و غيرقابل كنترل و دو فرزندش كه به نظرشان برادران ماركس خنده دار نيست زندگي را سر كند و از يك بمب‌گذاري در كارخانه جوجه‌كشي توسط گياه‌خواران افراطي جلوگيري كند. هر سه فيلم محصول فانتزي‌هاي مردانه كارگردانانشان و توأم با نوعي دل سوزاندن براي خودند.
اما اين يكي از دو فيلمساز زن بخش مسابقه است كه تا حدود زيادي از اين دنياي كليشه‌اي و سطحي فاصله مي‌گيرد و اميدي براي سينماي فرانسه‌ در برليناله مي‌شود.

Tuesday 21 June 2016

Reports from Berlinale 66, Part I



گزارش فستيوال بين‌المللي فيلم برلين، 2016
خداحافظ اروپا
احسان خوش‌بخت

بزرگ‌ترين موج مهاجرت و جابجايي انساني از زمان جنگ جهاني دوم بر اثر تنش نظامي، نابساماني اقتصادي و اختناق سياسي امروز كل اروپا را به وضعيتي اضطراري رسانده است. در اين ميان آلمان ، كشور ميزبان شصت و ششمين دورۀ فستيوال فيلم برلين (مشهور به برليناله) به عنوان مهره اصلي اتحاديه اروپا و به خاطر سياست‌هاي نسبتاً بازترش در استقبال از مهاجران نه تنها در موقعيتي حساس‌تر قرار دارد، بلكه بعضي آلماني‌ها احساس مي‌كنند روحيه كشور در طي يك سال از اين رو به آن رو شده است.
برليناله بلافاصله به اين موقعيت واكنش نشان داد. نه تنها بخشي از بليط‌‌هاي سينماي به پناهندگان تعلق گرفت بلكه آن‌ها به مضمون كليدي فستيوال هم بدل شدند و حتي جرج كلوني را ديدار آنگلا مركل برد. با آن كه شايد فكر كنيد يك پتوي گرم و تميز براي يك پناه‌جو به بليط فيلم تازه برادران كوئن ارجحيت دارد، اما در نهايت اين فيلم‌ها بودند كه قواعد بازي را تعيين كردند.

1
در دنياي سينما، بيش‌تر منتقد ماندن در محدودۀ امن فيلم‌هايي كه توهم تيزهوشي به بيننده مي‌دهند را ترجيح مي‌دهند. قرن بيست و يكم، قرن راحت‌الحلقوم‌هاست، چيزي كه بشود با يك حركت بلعيد. مثلاً فيلم افتتاحيه درود بر سزار (برادران كوئن؛ آمريكا) را در نظر بگيريد، يك «پاستيش» محض كه داستانش در همان دوره‌اي كه مي‌گذرد كه يكي از بهترين فيلم‌هاي سال، ترامبو (جي روچ)، دربارۀ آن ساخته شده، يعني دهه 1950، سال‌هاي مك‌كارتي، آزمايش‌هاي اتمي و تب فيلم‌هاي سينمااسكوپ. در فيلم برادران كوئن بعضي از پيشروترين سينماگران آمريكايي، يعني نويسندگان چپ هاليوود، به عنوان دسته‌اي از آدم‌هاي نيمه مجنون نشان داده شده‌اند كه جملات قصار «سرمايه» ماكس را بلغور مي‌كنند، لهجه‌هاي خارجي دارند (حتي اسم متفكر اصلي‌شان ماركوزه است و براي محكم‌كاري به او لهجه آلماني داده‌اند و قيافه اينشتيني داده‌اند) و در نهايت ستارۀ يك فيلم انجيلي به نام «درود بر سزار» (با بازي جرج كلوني) را براي اخاذي از استوديو و فرستادن پول به شوروي به گروگان مي‌گيرند. از آن طرف استوديو به لطف وكلاي بي‌ترحم، مزدبگيران، شايعه‌پردازان و يك كابوي (با بازي آلدن ارن‌رايك) يك تنه به مبارزه با نويسندگان مي‌رود. فيلم لحظه‌هاي بامزه خودش را دارد (به خصوص بخش‌هاي مربوط به كارگردان انگليسي ساديست، با بازي رالف فاينز) اما همه چيز را تا حد ممكن ساده و حتي تحريف كرده كه كسي مجبور نشود با اطلاعات قبلي دربارۀ يكي از بزرگ‌ترين حماقت‌هاي هاليوود در تصفيه نويسندگان مهم‌اش به سينما بيايد و يا اگر اين اطلاعات را ندارد، به خودش زحمت بدهد و بعد از فيلم لاي يكي دو كتاب را بازكند. سينماي از اين دست، قبل و بعد ندارد. حادثه‌اي است كه يك‌بار اتفاق مي‌افتد و به نفعش است كه فقط روي همان دو ساعت سرمايه‌گذاري كند.

Friday 17 June 2016

2nd International Istanbul Silent Cinema Days

گزارش دومين فستيوال بين‌المللي سينماي صامت استانبول
احسان خوش‌بخت

چطور مي‌توان در شهري احساس راحتي كرد كه رانندگي‌ راننده‌هايش به ارابه‌راني بن هور مي‌ماند، تعداد پليس ضد شورش در خيابان‌هايش با تعداد شهروندان برابري مي‌كند و هميشه لايه‌اي قهوه‌ايِ روشن از غبار و سموم معلقْ خط آسمان شهر را رنگ مي‌كند؟ پيشاپيش بايد بگويم اين توصيف تهران نيست، بلكه همزاد قديمي آن استانبول است كه با وجود تمام مصائب هميشگي به اندازه تهران، و چه بسا بيش‌تر، گيرايي دارد و به اندازه تمام گربه‌ها و سگ‌هاي سرگردانش وقايع فرهنگي در آن رخ مي‌دهد.
دومين جشنواره يا به عبارت دقيق‌تر «روزهاي» سينماي صامت استانبول با پشتيباني فستيوال «ايل چينما ريتراتو» (بولونيا) و آرشيو فيلم EYE (آمستردام) از روز سوم تا ششم دسامبر در سه سالن سينما (انيستتوي فرانسه، موزۀ استانبولِ مدرن و موزۀ پرا) كه همگي در انشعاب‌هايي از خيابان پرماجراي استقلال قرار داشتند برگزار شد. مدير  بسيار جوان و مستقل جشنواره، خانمِ ناگهان اوسكان است كه به طور مبهم از معناي اسمش در فارسي آگاهي داشت، اما نه در آن اندازه كه بداند تصادفاً يكي از فيلم‌هاي محبوبش در فارسي عنوانش هست ناگهان بالتازار.
مضمون اصلي اين دوره از اين فستيوال خردسال كه تعداد زيادي فيلم كوتاه و چند فيلم بلند حول آن نمايش داده شد «تولد زن مدرن» بود، مضموني كه بعد از جنگ جهاني اول و با پيشرفت تكنولوژي، حضور سينما و تغييرات فرهنگي جوامع غربي ضرورت طرح پيدا كرد. فيلم‌هاي اين بخش اكثراً توسط يكي از مهم‌ترين متخصصان سينماي زنان در سال‌هاي صامت و آرشيويستِ برجسته سوييسي ماريان لويينسكي انتخاب شده‌اند كه مشعل به دست در غار تاريك سينماي سال‌هاي نخستين پيش مي‌رود و به جاي نقاشي‌هاي ديواري آن‌چه آشكار مي‌كند فيلم‌هاي درخشان از پيشگامان فراموش شدۀ سينمايند.

Monday 9 May 2016

Alexander Sokurov: I Am a Laborer of Cinema

الكساندر ساكوروف (چپ) با اين كريستي (راست) و مترجم تيز و فرز

اين نوشته در شمارۀ آذرماه 1390 ماهنامه «24» در بخش «قطارهاي شبانه» منتشر شده است.

الكساندر ساكوروف: كارگرِ سينما

كليپي از مستند سياه و سفيد Elegy (1986، 30 دقيقه)، ساختۀ الكساندر ساکوروف دربارۀ تشييع جنازۀ  دوبارۀ فيودور شالياپين و انتقال جسد اين هنرپيشه و خوانندۀ بزرگ و تبعيدي اپرا از پاريس به روسيه با اين كه فيلمي دربارۀ تاريك‌ترين جاي اين دنيا، يعني گور بود، اما سالن تاريك سينما را روشن كرد. سبك فيلم مثل آثار پني‌بيكر و مِي‌زِلز – مستندسازان نيويوركي– به نظر مي‌آمد اما زبان توصيفي عجيب ساكوروف آن را به نقطه‌اي مي‌رساند كه نمي‌شد گفت آيا سينماي تجربي است يا يك شاعر روس ديگر دارد شرح گور به گور شدن را مثل نوشته‌هاي داستايفسكي با جزييات و اندكي طنز بازگو مي‌كند.
كليپ به پايان رسيد. نور به سالن برگشت و الكساندر ساكوروف، فيلم‌ساز شصت سالۀ روس، با كت و شلوار تيره، كيف چرمي ساده كه روي شانه‌اش انداخته بود، موي كوتاه و بدون سبيل هميشگي، در كنار متخصص نام‌آشناي سينماي روسيه، پروفسور اين كريستي، استاد كالج بِركْبِك روي صحنه ظاهر شد. گفتگويي بين آن دو، با همراهي يك مترجم تيز و فرز، براي بيش از دو ساعت ادامه پيدا كرد.

Sunday 1 May 2016

Fuocoammare (2016)

دِريا موجه كاكا
احسان خوش‌بخت

آتش در دريا را فقط يك‌بار و در وسط ماراتوني از فيلم‌هاي برليناله ديدم، بنابراين چندان منصفانه نيست كه اين نوشته را «نقد فيلم» ناميد. اجازه بدهيد به اين قناعت كنيم كه اين متن مختصر را برداشت‌هاي اوليه از فيلم درخشان جيانفرانكو روسي، و اگر مقدور بود دعوتي به دنياي يكي از بزرگ‌ترين مستندسازان امروز بخوانيم.
آتش در دريا كه براي اولين بار در فستيوال فيلم برلين به نمايش درآمد و خرس طلايي را از آن خود كرد يادآور موازنۀ حساب شدۀ فستيوال بين تعهد سياسي و نوآوري سينمايي است. برليناله فستيوالي سياسي است و در اين شكي نيست. اما اين سينماست كه به عنوان ابزار سياسي چه لنين آن را فهميده بود و چه از درك آن غافل مانده بود توسط خالقان اين هنر به كار گرفته مي‌شود و هنر برليناله، برخلاف فستيوال‌هاي بزرگ ديگر، در اين جاست كه اين پتانسيل و ضرورت را به رسميت مي‌شناسد. ما سينمادوستان هم اين ويژگي انقلابي برلين را دوست داريم، منتهي ظاهراً تا زماني كه جايزه اول به فيلمي از كشور خودمان داده نشود.